اپیزود نهم – در من هیولایی خفته ست.

شما به مونوکست گوش میدهید – پادکستی درباره ی خودم و برای خودم.

اپیزود نهم – در من هیولایی خفته ست.

این اپیزود یه کمی غیر متعارف به نظر میرسه ولی میدونم برای اینکه خودم بشم و از شر بند و بارهای ذهنم رها باشم، باید به درون تاریکی های درونم شیرجه بزنم. البته این رو من نمیگم، بلکه گفته ی خیلی از بزرگان و خردمندان از جمله کیر کگور هست. کگور میگه که برای کشف و شکوفایی هستی و اگزیستانس خودت، باید قمار کرد و یک جهش کور در تاریکی رو انجام داد. البته جهش کور در تاریکی رو میشه به روش های مختلفی تعبیر کرد. مثلا جهش در ناشناخته، شک، اضطراب وجودی و خیلی چیزهای دیگه. منظور من از جهش کور در تاریکی، جهش در تاریکی درون خودم هست که شاید با معنی دقیقی که مد نظر کگور بوده زیاد مرتبط نباشه. ولی ایناش مهم نیست. پس امروز میخوام یک جهش کور به بخش خیلی کوچیکی از تاریکی های درونم بزنم. شاید این اپیزود به درد کسی نخوره و گوش دادنش وقت تلف کردن باشه ولی به هر حال مونوکست از اولش هم هدفش آموزشی نبود و در واقع پادکستی هست درباره ی خودم و برای خودم.

اینم بگم که متن این اپیزود رو مدت ها قبل و به صورت یه کمی رسمی تر نوشتم و الان فقط به فرمت پادکست درش آوردم و یه چیزهای خیلی کمی بهش اضافه کردم. واسه همین ممکنه لحن کمی با اپیزود های قبلی فرق داشته باشه.

خلاصه که این اپیزود مقدمه نداره و با یه جهش کور به درون تاریکی های وجود خودم شروع میشه.

****

من، محمد نورسی، تمام گناهان و حرامها از دید تمام ادیان، تمام مفاسد اخلاقی و منکرات و تمام جرم ها و جنایت ها رو در درون خودم میبینم و حس میکنم توان انجام همه رو دارم. گاها انجامشون هم دادم ولی بخش بزرگی از این چیزهایی که ما به عنوان شر یا تاریکی میدونیم، در ذهن من و در موقعیت های مختلف شکل میگیره و تا سر حد خیلی دهشتناک و شنیعی میره. این شرارت های ذهنی گاها به حدی وحشتناک و رکیک اتفاق میوفتن که خودم هم میترسم. امروز میخوام در مورد بخش کوچیکی از جنایت ها و نسل کشی ها و شکنجه ها و عذاب هایی که ذهنم در طول زندگیم نسبت به دیگران اعمال کرده، مثال هایی بزنم و در موردشون صحبت کنم.

و اولین داستان رو میخوام از سنین خیلی کودکی بگم. شاید مثال هایی قبل تر از این هم اتفاق افتاده باشه ولی یادم نمیاد متاسفانه. وقتی ۱۲ ۱۳ سالم بود، هیولای درون من، افرادی رو که مسبب وضع موجودِ زندگی خودم و خانواده ام میدونست، توی ذهنم مثل احشام، لخت و چهار دست و پا و گاها با همسرشون به چیزی شبیه به ارابه میبست و شلاق میزد و خودش روی ارابه مینشست و داخل شهر میچرخید. شلاق، پوست و گوشت رو از هم پاره میکرد و خون از اندامهاشون جاری میشد و گاها بر زمین می افتادن و باز به زور شلاق بلند میشدن و ادامه میدادن. بعد به یک میدانی مثل کولوسیوم های رم باستان میرسیدن و هیولای درون من با آب جوش میرفت سراغشون و حتی میله ی داغ به چشم و دهانشون و حتی معقدشون فرو میکرد. لخت کردنشون به همراه همسرانشون و فرو کردن جسم خارجی در معقدشون شاید نشانه ی اولیه ای از بلوغ جنسی بود ولی اون زمان هیچ دیدی نسبت به عمل جنسی نداشتم که اگه داشتم حتی شاید هیولای درون من، بهشون تجاوز هم میکرد. هیولای درون من در حین شکنجه، دهن هاشون رو میبست ولی باز هم فریاد میزدن و هیولا از شنیدن زجه ها و نعره هاشون از لذت سرشار میشد و در نهایت پیر مردهای نکبتی و متعصب رو به صندلی میبست و داخل چاه میانداخت و از مردم شهر میخواست از بالای چاه مدفوع و ادرارشون رو در چاه خالی کنند تا اون افراد رو زنده به گه کنن. فراموش نکنیم که اینها تخیلات ۱۲ ۱۳ سالگی من بود.

یا مثلا هیولای درون من، هزاران نفر از هواداران این پیر مرد های منفور از دید خودم رو توی اتاقی میذاشت و اتاق رو آتیش میزد و به فریادها و نعره هاشون گوش میداد و کیف میکرد. هزاران نفر رو از بالای یک سالن ورزشی مثل شن به داخل سالن میریخت که روی هم تلانبار بشن و اونها رو به حال خودشون رها میکرد که از خفگی و یا گرسنگی و تشنگی و بوی تعفن خودشون بمیرن.

نکته ی عجیب قضیه اینه که من توی این مواقع کنترلی روی هیولای افکارم نداشتم و افکار خودشون به سرم هجوم میاوردن و گاها ساعت ها پشت سر هم به این خشونت و انزجارِ لذت بخش ادامه میدادم و گاها روزها پشت سر هم منتظر زمان خالی ای میگشتم که با این افکار خودم رو کیفور کنم.

این افکار با من بودن و تا الان که ۲۵ سال ازشون میگذره گاها باز هم میان سراغم ولی در طول این ۲۵ سال به مرور فواصل هجوم این افکار و میزان توحششون کمتر شده ولی دو سال قبل،‌ باز سیل این افکار به طرز وحشتناکی بهم حمله کردن. میزان خشونت و دهشتناکی افعال به مراتب بیشتر بود ولی زمانی که طول میکشید کمتر بود. سریع نسبت بهش آگاه میشدم و این هیولای بیشاخ و دمی که به لحاظ ظاهری خیلی شبیه به خودم بود و یا حتی بهتره بگم اصلا خودم بود، ساکت میشد. ولی توی همین آخرین حمله، صدها هزار نفر رو زنده به گور کرد و توی آتیش سوزوند. صدها هزار نفر رو توی دریا غرق کرد و یا توی صدها سوله ی بزرگی که از قبل ساخته بود، بدون آب و غذا رها کرد که به جون هم بیوفتن و هم رو تکه تکه کنن و بخورن. صدها هزار نفر رو به اتاق گاز و کوره ی های آدم سوزی هیتلر فرستاد.

گاها این هیولای سفاک توی خواب میاد سراغم و توی خواب به جون افرادی که به روح و روانم آسیب زدن حمله میکنه و انتقامم رو میگیره. ولی معمولا اون شب ها توی خواب خودم گوشه ای ایستادم و فقط نگاه میکنم. چه اشکهایی که در خواب و در ذهنم از شدت خشم و غضب نریختم و چه فریادهای منتقمانه ای که نکشیدم. و وقتی بیدار شدم یک احساس رهایی و عشق و شفقت میکردم. خیلی به رابطه ی این نفرت و خشم و احساس شفقتی که بعد از بیداری بهم دست میداد فکر کردم و نتایجِ جالبی گرفتم.

هیولای درون من هزاران کار به ظاهر کوچیک دیگه هم میکنه. بارها بد دیگران رو خواسته. بارها میدونسته که این دروغ ممکنه به دیگری آسیب بزنه ولی باز هم گفته. بارها میدونسته که این فعلش میتونه به دیگری رنج بده ولی باز هم انجام داده. گاها دیگران رو قضاوت های نابخردانه کرده. در چیزهایی دخالت کرده که هیچ ربطی به اون نداشته. حرف هایی زده که نیش دار بوده و باعث رنج دیگران شده. و هزاران بدخواهی و بدرفتاری دیگه که کم و بیش انجام داده و گاها حتی ازشون لذت هم برده.

توی این ده یا حتی شاید بیست سال اخیر گاها این هیولا به جون خودم می افته. با شمشیری سامورایی در دست میاد به سمتم و با تمام توان بهم ضربه ای میزنه و شمشیر از شونه ی چپم وارد میشه و از پایین دنده های سمت راستم خارج میشه و دست چپ و بالا تنه ام به صورت جداگانه به زمین میوفتن. یا غافلگیرانه میاد و اسلحه ای رو، رو به شقیقه ام میگیره و شلیک میکنه و بعد تکه هایی از مغز لزجم رو روی دیوار میبینم که به آهستگی به پایین سر میخورن. حوضچه ای از خون غلیظ و سیاه و منی که با چشمانی باز، مات و مبهوت به سقف خیره شده، با جمجمه ای که از مغز خالی شده و دیگه کسی نیست که فرمان پلک زدن رو بهش بده. این مدل از حمله ی هیولا شاید ماهی یکی دو بار و خیلی ناگهانی اتفاق میوفته و بعدش یک احساس رهایی بهم دست میده. انگار بارِ اضطراب وجود داشتن به یک باره از روی دوشم برداشته میشه. به یکباره نیست میشم و از این رنج بودن در دریای بی معنایی خلاص میشم. یک حس معلق شدن برام داره. این بخش از هیولا رو گاها دوست دارم.  

****

بخش قبلی رو مدت ها قبل نوشته بودم واسه همین یه کمی لحنش فرق میکرد. از اینجا به بعد رو اخیرا اضافه کردم. برگردیم سراغ هیولای درونم. این هیولا رو نه میتونم انکار کنم و نه تونستم حذف و سرکوبش کنم، با پذیرش و مشاهده گری و البته تمرین عشق و یگانگی کمی رامش کردم. از طرفی فکر میکنم همه این هیولا رو دارن و گاها افسارش رو توی سرشون رها میکنن و از این توحشی که ابراز میشه، مثل یک عفیون نشئه میشن. من این تجربه رو داشتم و فکر میکنم بقیه هم دارن. البته اینکه دیگران دارن یا ندارن به من زیاد ربطی هم نداره.

****

البته اینم باید اضافه کنم که کنار همین هیولا یا شاید خود همین هیولا، یک جلوه ی خیلی مهربان و رئوف هم داره. جلوه ی عاشق و مهربانِ همین هیولا سعی میکنه با همه با همدلی و یگانگی، مهربان و عاشقانه برخورد کنه. هر چه در توانش باشه برای رشد و شکوفایی دیگران در گود میذاره. با دیدن رشد و لذت بقیه، کیفور میشه و دلش غنج میره. همین هیولا. هنوز دارم در مورد همین هیولایی که چند دقیقه قبل در موردش حرف میزدم حرف میزنم. همین هیولا از یک قطعه ی زیبای موسیقی بغض میکنه و با دیدن یک دختر نوجوان که توی خیابون ساز میزنه و یا میخونه میخواد از ذوق گریه کنه. اصلا شخص من، از همون بچگی یک عشق سرشار رو در درون خودم حس میکردم و میکنم. عشقی که معطوف به یک نفر و نیازمحور نبوده و نیست. عشقی که معطوف به همه چیز و همه کس بوده. حتی کسایی که توی ذهنم شکنجه شون میکردم. این عشق سرشار همیشه چراغ راهنمای من بوده و هست. همیشه اون بوده که مسیر رو بهم نشون داده و کم کم هم داره برام شفاف تر و واضحتر میشه. و شاید در ۹۹ درصد مواقع این بخش عاشق از هیولای من بر مسند قدرت نشسته و رهبری میکنه. مخصوصا در سالهای اخیر. یعنی به صورت کلی نگرش و هستیِ شخصِ من یک نگرش فردمحور و آرامش طلب و صلح جو و عاشق هست. من میدونم که زندگی یه تیاتری هست که هر کی یه نقشی داره. نقشش رو بازی میکنه و میره پی کارش. حالا بعضیا توی این تئاتر ممکنه اتفاقی نقش هیتلر بهشون برسه. زیاد باور ندارم به اینکه این افراد صد در صد مختار و آگاهانه نقششون رو بازی میکنن. بیشتر فکر میکنم که همه مون یه سری خوابگرد هستیم که خودمون هم نمیدونیم چیکار میکنیم و همین نگرش به کم شدن میزان خشم و کین و بغضی که در درونم شکل میگیره کمک میکنه. یه تکنیک روانشناسی نیست ها، یک باور فلسفی هست که با اندیشیدن به دست اومده و نه با خودفریبی، برای همین باور خیلی قوی و نافذی هست. از طرفی میدونم که عدالتی هم در کار نیست و قرار هم نیست اتفاق بیوفته. سالهاست که روی خودمشاهده گری و خودآگاهی و صلح درون کار میکنم و چهره ی عاشق این هیولا خیلی پرنگتر و حقیقی تر شده ولی نمیتونم انکار کنم که هنوز هم چهره ی شرور این هیولا گاها میاد بیرون و آنچنان توحشی از خودش نشون میده که خودم بعدش متعجب میشم.

****

توی این موضوعی که امروز مطرح شد خیلی سوالات زیادی میشه پرسید. مثلا این هیولای دهشتناک چجوری داره میاد بیرون؟ محرکش دقیقا چیه؟ در حالت عادی کجا هست؟ چرا توی خودمشاهده گریهام و مدیتیشن هام نمیبینمش؟ کجا خودش رو قایم میکنه؟ یا شاید هنوز نمیخوام ببینمش. یعنی نمیخوام بپذیرمش. یا سوال دیگه ای که هست اینه که اصلا باید پیداش کنم و آرومش کنم یا این هیولا رو لازمش دارم و باید نگهش دارم و فقط بهش آگاه باشم و آگاهانه ازش استفاده کنم؟ یا اگر روزی قدرتی پیدا کنم ممکنه هیتلر بشم؟ ممکنه یک روز اون خشونتی که گاها علیه خودم میاد سراغم رو عملی کنم؟

یا اینکه خیلی از فیلسوفها ذات انسان رو شر میدونستن و میگفتن اگر به ژرفای درون هر فردی بریم در اون شر و استعداد شرور بودن رو پیدا میکنیم. آیا حق با ایناست و جوهره ی تمام انسان ها بر مبنای شر سرشته شده؟ آیا باید این شر رو به رسمیت بشناسم؟ راه حل چیه واقعا؟ جدیدا دارم خیلی روی اینا کار میکنم.

اینم اضافه کنم که توی دو تا اپیزود بعدی هم یه کمی در مورد همین هیولا بیشتر صحبت میکنیم. البته نه به صورت مستقیم. بلکه در قالب یه مفهوم دیگه ای. در واقع توی دو تا اپیزود بعدی میخوایم هاله ی نور بالای سرمون رو برداریم. این نقش انسان خوب و البته ریاکارانه رو بریزیم دور و با خود واقعیمون مواجه بشیم.

****

دلم میخواد این قسمت رو به فئودور داستایفسکی تقدیم کنم. کتاب یادداشت های زیرزمینی، قوت قلبی بود برام که بتونم این قسمت رو منتشر کنم.

و در نهایت اینکه، من فکر کنم، محمد نورسی باشم و این پادکست نظرات شخصی خودم هست که با تجربه و کنجکاوی و مطالعه و اینا به دست اومده و هیچ ادعایی نسبت به درست بودنشون ندارم. از طرفی هم قصد آموزش چیزی رو ندارم. و اینم اضافه کنم که برای شنیدن مونوکست میتونید به وبسایت مونوکست دات نورسی دات آی آر و یا سایر پلتفورمها که لینکشون توی سایت و پیج اینستاگرامم هست مراجعه کنید.