من برده هستم

اپیزود دوم – من برده هستم.

شما به مونوکست گوش میدهید – پادکستی درباره ی خودم و برای خودم.

اپیزود دوم – من برده هستم.

توی اپیزود اول در مورد بی بند و بار شدن صحبت کردیم و قرار شد با تعریف خودم از بی بند و باری،‌ بی بند و بار بشم. امروز میخوایم از یک زاویه ی دیگه ای به قضیه نگاه کنیم. از زاویه ی آزادی. اینکه من با بی بند و بار شدن، در واقع میخوام آزاد بشم و آزادانه تصمیم بگیرم. واقعیت اینه که الان فقط توهم آزادی رو دارم ولی در واقع برده هستم. بعد از بی بند و بار شدن هست که، تازه آزاد میشم.

بیاید قبلش در مورد کلمه ی آزادی و مسئولیت که توی این چند دهه ی اخیر خیلی مد شده و توی شبکه های اجتماعی خیلی در موردش صحبت میشه یه کمی صحبت کنیم. خیلی از مشاورهای انگیزشی یا حتی رواندرمانگر ها و روانشناس ها و حتی بزرگان فلسفه میگن که انسان آزاد هست که برای زندگی خودش انتخاب کنه، و چون آزاد هست، پس مسئولیت زندگی خودش به عهده ی خودش هست. حتی میگن که در یک جامعه ای که به لحاظ سیاسی آزادی وجود نداره، باز انسان آزاد هست و میتونه با دادن هزینه های انتخابش که مثلا میتونه زندان یا هر چیزی باشه،‌ آزادانه انتخاب کنه. بعضی از فیلسوف ها حتی میگن که ما محکوم به آزادی هستیم یا حتی یکیشون که خیلی افراطی به آزادی اعتقاد داره میگه که اگه یک فرد معلول توی مسابقات دو و میدانی قهرمان نشه، خودش مقصر هست. یعنی تا این قدر انسان رو آزاد و مسئول زندگی خودش میدونه. توی داستان آزادی، خیلی هم روی ارتباط بین مسئولیت و آزادی تاکید میشه و میگن که تمام انسان ها ۱۰۰ در ۱۰۰ مسئول زندگی خودشون هستن و اگر نارضایتی در زندگیشون وجود داره، خودشون مسئولش هستن. این بحث رو به احتمال زیاد خیلی شنیدیم، واسه همین زیاد روش صحبت نمیکنم ولی خلاصه اش رو بخوام بگم اینه که انسان آزاد هست که انتخاب کنه و چون خودش آزادنه انتخاب های زندگیش رو انجام میده پس مسئولیت زندگی خوش هم بر عهده ی خودش هست. به نظر من این داستان آزادی و مسئولیت به جز اون بخش افراطیش که میگه معلولیت و قهرمان دو و اینا منطقی و درست به نظر میرسه ولی یک بدفهمی خیلی بزرگ توی این داستان وجود داره که کمتر کسی بهش اشاره میکنه و اون اینه که ما اصلا نسبت به دلایل انتخاب های خودمون آگاه نیستیم پس نمیتونیم آزاد هم باشیم. یعنی مثل این میمونه که یه سری بند به دستهای ما بستن و دارن اون رو مثل عروسک خیمه شب بازی تکون میدن و بعد میگن تو آزادی که انتخاب کنی در حالی که این من نیستم که داره انتخاب میکنم بلکه رانه ها و محرک های دیگه ای هست که داره من رو وادار به انتخاب میکنه  ولی چون نسبت به این بند ها آگاه نیستم و نمیبینمشون،‌ خودم رو آزاد فرض میکنم و خودم رو منشا انتخاب های خودم میدونم.

پس در واقع میشه گفت که من الان به خاطر این بند هایی که به دستم بستست، آزاد نیستم و انتخاب های من در واقع انتخاب های من نیست، من زمانی آزاد محسوب میشم که از شر این بندها آزاد بشم. و تا قبل از این، من برده ای هستم که توهم آزادی داره. توی اپیزود اول مثال خودم رو زدم که از کردستان اومدم تهران و سه تا بند رو مثال زدم که باعث این تصمیم شدن. یعنی من ظاهرا آزادانه تصمیم گرفته بودم ولی واقعیت این بود که یه بندهایی من رو وادار به این تصمیم کرده بود که بعدا ازشون آگاه شدم که دیگه خیلی دیر شده بود. 

****

تا اینجا در مورد آزادی حرف زدیم و گفتیم ما زمانی آزادیم که قبلش از بندهامون آزاد شده باشیم. شاید یه کمی گنگ به نظر برسه ولی الان یه سری مثال میارم که داستان بیشتر روشن بشه.

ما توی اپیزود اول که در مورد بند و بار بود یه لیستی از بند ها و بارها رو گفتیم. اخلاق، نقش های اجتماعی، امیال، ایگو، میل به بهتر و برتر و مشهور و محبوب و این جور چیزا شدن، میل به به دست آوردن و مالک شدن و تاریکی های درون و ضمیر ناخودآگاه و باور و عرف و عادت و سنت و هویت و وابستگی و ایدئولوژی ها و ژنتیک و فیزیولوژی. البته فقط همین ها نیستن. خیلی بیشتر هستن ولی فعلا همینها گوشه ی ذهنمون باشن کافیه. امروز میخوایم خیلی کوتاه یه سری مثال رو بیاریم که مفهوم بند و بار و بردگی رو یه کمی شفاف تر کرده باشیم که توی اپیزود های بعدی با دید بازتری بتونیم بند ها و بارهامون و بردگیهامون رو ببینیم و ازشون آزاد بشیم.

بیاید با یه مثال از بند ژنتیک و فیزیولوژی شروع کنیم. مثالش خیلی ساده ست. من صبح بیدار میشم و چون گشنه ام هست میرم و از تو یخچال یه خوراکی انتخاب میکنم و میارم که بخورم. اینکه من کره مربا بیارم یا نون و پنیر رو به ظاهر من انتخاب میکنم ولی نکته ی جالب داستان اینه که آیا میتونم هیچی انتخاب نکنم؟ تا کی میتونم هیچی انتخاب نکنم؟ یعنی میشه گرسنگی که یک نیاز فیزیولوژیک هست رو نادیده گرفت؟ نه. مگه اینکه بخوام بمیرم. یعنی بدن من به من دستور میده که من الان غذا میخوام. و من میگم چشم قربان. میرم کار میکنم، پول در میارم و غذا میخرم و میدم که بخوری. بعد میگه مثلا من خواب میخوام، من دستشویی دارم. چشم قربان الان میبرمت دستشویی. من دوباره گشنه ام شد. چشم الان میرم کار میکنم و پول در میارم و غذا میخرم و میدم بهت که بخوری. خلاصه اینکه من یه بدنی دارم که همش میخواد. غذا میخواد، خواب میخواد، آب میخواد، دستشویی میخواد، امنیت و سرپناه میخواد،سلامتی میخواد، تولید مثل میخواد و اینقد میخواد میخواد که اصلا ما رو یه جورایی برده ی خودش میکنه. از نیازهای خیلی پایین مثل نیاز به خاروندن دماغ، تا نیاز به تامین غریزه ی جنسی و غذا و سر پناه و امنیت که اتفاقا دقیقا همینا هستن که بخش بزرگی از زندگی ما رو شکل میدن. یعنی من میتونم انتخاب کنم که سالاد کرفس بخورم یا پیتزا ولی نمیتونم انتخاب کنم که هیچی نخورم مگه اینکه بخوام بمیرم. به هر حال بدن به صورت مداوم میخواد. یا در مورد غریزه ی جنسی، بدن ما به صورت فول تایم میخواد. چه دختر و چه پسر. حالا شدت هاش با توجه به سن، غذایی که میخوریم و سبک زندگی و فیزیولوژی بدن و اینا فرق میکنه. در کل یه سری هورمون هست که بدون خواست و اراده ی ما، همینجوری داره ترشح میشه. من نمیتونم جلوش رو بگیرم. حتی اگه سکس یا خودارضایی هم نکنم، خودش میاد ذهنم رو تسخیر میکنه و اینقدر بهم فشار میاره که یه کاری براش بکنم و من رو وادار به واکنش میکنه، اگرم کلا کاری براش نکنم خودش میاد توی خواب و یه سناریویی میچینه و کار رو تمومش میکنه و دقیقا از همون لحظه که ارضا انجام میشه، دوباره تولید اسپرم و ترشح هورمون شروع میشه. حالا این بردگی غریزه ی جنسی رو توی مثال ها و اپیزودهای بعدی بیشتر توضیح میدیم. پس ما در وهله ی اول برده ی نیاز ها و خواست های فیزیولوژیکمون هستیم و تقریبا تمام زندگیمون رو داریم برای رفع اونا تلاش میکنیم. مثل هر حیوان دیگه ای. کاریش هم نمیشه کرد. میشه بهشون آگاه شد و غیرضروری ها رو حذف کرد و بعضی ها رو ساده سازی کرد ولی در کل نمیشه به صورت کامل حذفشون کرد.

****

بریم مثال بعدی. توی مثال قبلی گفتیم که من میتونم انتخاب کنم که پیتزا بخورم یا سالاد کرفس ولی سوال اینه که آیا واقعا این من هستم که دارم انتخاب میکنم؟ جواب راحته. نه. من با توجه به اتفاقات و باورها و ضمیر ناخودآگاه و هزار بند دیگه ای که توی سرم دارم که ممکنه حتی خودم هم ازش خبر نداشته باشم، یه سری غذا رو مثلا بهشون میگم سالم و یا خوشایند و یه سری غذا رو میگم ناسالم و یا ناخوشایند، و این تعاریف و بند ها هستن که دارن برای من انتخاب میکنن. مثلا اگه من توی خانواده یه شخص مبتلا به دیابت داشته باشم،‌ احتمالا عواقبش رو دیدم و غذای سالم تر رو انتخاب میکنم. ولی آیا وجود یک انسان دیابتی توی خانواده ی من به انتخاب خودم بوده؟ نه. شانسی بوده. از طرفی اگه من مثلا افسرده باشم احتمالا به خاطر امید به زندگی پایینی که دارم سلامتی فیزیکی برام زیاد موضوعیت نداره احتمالا، پس غذایی که فکر کنم خوشمزه تر و ناسالمتر هست رو انتخاب میکنم. پس یعنی این افسردگی من هست که داره برام تصمیم میگیره. حالا سوال اینجاست که عامل افسردگی من چیه؟ یه بخشیش ممکنه ژنتیکی باشه که دست من نیست، یعنی ژنتیک داره من رو افسرده میکنه و افسردگی داره برام پیتزا رو انتخاب میکنه و من فکر میکنم که آزادانه دارم خودم پیتزا رو انتخاب میکنم. ولی اینجوری نیست. افسردگی ژنتیکی هست که داره پیتزا رو انتخاب میکنه. از طرفی ممکنه افسردگی من به خاطر تعاریفی باشه که از زندگی دارم. مثلا من بر مبنای یه سری عرف و عادت و حتی ایدئولوژی یه تعریفی از زندگی کردم و الان اون محقق نشده و به همین خاطر احساس سر خوردگی و سر شکستگی میکنم و همین باعث شده که دچار افسردگی بشم و در نتیجه غذای ناسالمتری رو انتخاب کنم. حالا کی این عرف ها و عادت ها و تعاریف رو توی سر من کرده، بخشیش رو از مدرسه و خانواده و جامعه و شبکه های اجتماعی گرفتم و بخشیش باز توی ژنتیک من هست. مثلا ژنتیک به من میگه که توی یک منطقه ی سرسبز و پر نور، احتمال بقات بیشتره، پس وقتی که مثلا به خاطر یک ماموریت کاری میرم انگلیس که همش ابریه و مثلا فرض کنیم پاییز هم هست و هیچ علامتی از سرسبزی وجود نداره، من افسرده میشم و پیتزا رو سفارش میدم. حتی اینجا ما بردگی آب و هوا رو هم میکشیم، چرا که آب و هوا روی حال و مود و در نهایت روی تصمیم ما تاثیر میذاره. یا در مورد تعاریف و عرف و اینا هم همینه. مثلا با توجه به تعاریف عرفی، من باید تا یه سنی خونه و ماشین و بیمه و کار داشته باشم و تشکیل خانواده داده باشم و اگه این تعاریفی که از زندگی توی سرم کردن رو محقق نکنم احساس افسردگی میکنم و دوباره پیتزا رو سفارش میدم. و کلی عوامل دیگه ای که میتونه در انتخاب بین پیتزا و سالاد تاثیر داشته باشه که همه ی اینها بند ها و بار هایی هستند که اگه ازشون آگاه نشیم مثل یک عروسک خیمه شب بازی ما رو به بند میکشن و تمام انتخاب های ریز و درشت ما رو اونا انجام میدن و به ما توهم آزادی میدن و بعد که نتیجه ی این پیتزا خوردن ها مثلا میشه سرطان روده،‌ خودمون رو سرزنش میکنیم که تو که آزادانه پیتزا رو انتخاب کردی، پس مسئول سرطانت هم هستی. واقعیت اینه که مسئول هستیم ها، ولی نه مسئول انتخابی که کردیم، بلکه مسئول این بودیم که این بندها و بارها رو قبل از اینکه کار دستمون بده، مشاهده کنیم و بشناسیم و از دستشون خودمون رو خلاص کنیم و انتخاب درست تری رو انجام بدیم که مثلا سرشاری و سرزندگی و در کل زندگی بهتر و بیشتری رو به شخص خودم ببخشه.

پس تا زمانی که من نسبت به این بند و بارها که در واقع اونا دارن برای من انتخاب میکنن آگاه نشم و ازشون آزاد نشم، انتخاب آزادانه بی معنی هست.

****

یه مثال دیگه بزنیم. مثلا من با یه سری از دوستام رفتم کوه و یه مسیر خیلی پر خطری رو دارم میرم و هر لحظه ممکنه بیوفتم پایین و بمیرم. بعد ازم میپرسن که چرا این کار رو میکنی و من بهشون میگم که چون من عاشق کوه نوردی هستم. و معمولا قضیه همینجا برای کسی که سوال رو پرسیده و حتی برای خودم هم تموم میشه. ولی کافیه یه کمی در مورد این جواب بیشتر کنجکاوی کنیم. یعنی بپرسیم که تو میگی که عاشق کوه نوردی هستی، ولی چرا عاشق کوه نوردی هستی؟ این سوال رو میشه از ده ها مسیر مختلف جواب داد. مثلا از زاویه ی ژنتیکی، عرفی و خیلی چیزهای دیگه ولی من میخوام از مسیر ضمیرناخودآگاه فردیمون وارد بشم. پس سوال اینه: چرا عاشق کوهنوردی هستم؟ با خودم اگه شفاف بشم میبینم که توی کوه نوردی من میتونم جرات و جسارت خودم رو به رخ خودم و دیگران بشکم و اینجوری از خودم و کلی انسان دیگه و مخصوصا دخترها تایید بگیرم. مثلا خودم و بقیه بهم بگن که فلانی خیلی خفن و جسوره که داره همچین ماجراجوییهای خفنی میکنه. سوال بعدی: پس در واقع تو برای تایید گرفتن از خودت و دیگران و مخصوصا دخترا داری میری کوه؟ هم آره و هم نه. چرا که این دلیل اصلی نیست. بازم میشه رفت عقب تر. من میخوام تایید خودم و دیگران و مخصوصا دخترا رو بگیرم چون توی مدرسه و بچگی هیچوقت هیچکس من رو تایید نکرده و چون شاگرد زرنگی نبودم همیشه جلوی بقیه ی شاگردا و همکلاسی هام تحقیر شدم. اوکی. سوال بعدی اینه که: پس یعنی چون توی مدرسه شاگرد زرنگی نبودی و تحقیر شدی الان میخوای تایید خودت و دیگران و مخصوصا دخترا رو بگیری و به همین خاطر اومدی کوه؟ هم آره و هم نه. چرا که بازم میشه رفت عقب تر. چرا توی مدرسه شاگرد تنبلی بودی و تحقیر میشدی؟ دوباره فکر میکنیم و با خودمون شفاف میشیم و در تاریکی ها و اعماق درونمون یه کمی غوطه میخوریم و ممکنه به جواب برسیم که: چون مثلا وقتی سه سالم بود و داشتم فلان کار رو میکردم، مادرم بهم گفت این کار رو نکن، تو بلد نیستی،‌ و بعد با ملاقه آروم زد تو سرم و بعد از اون من همش فکر میکردم که هیچ کاری رو بلد نیستم و هر وقت میخواستم کاری رو بکنم همش استرس داشتم و دستپاچه میشدم و همین باعث میشد که کار رو خراب کنم و دوباره همون تحقیر ها بیاد سمتم. این تا اینجا. سوال عمیقتر: پس چون مادرت با ملاقه زد تو سرت الان بعد از ۳۵ سال اومدی کوه؟ هم آره و هم نه. چرا این داستان ملاقه باید اینقدر توی زندگیم تاثیر بذاره؟ چون اون موقع تنها کسی که میتونستم برای بقام بهش تکیه کنم مادرم بود و از دست دادن رضایت مادرم من رو دچار بحران و هراس مرگ میکرد. بقای خودم رو در رضایت مادرم میدیدم و کوچکترین نارضایتی مادرم میتونست در ذهن من به صورت مرگ تفسیر بشه. اوکی. بریم عقبتر: پس یعنی چون از مرگ مترسیدی و نمیخواستی توی ۳ سالگی بمیری الان اومدی توی کوه و داری جون خودت رو به خطر میندازی؟ هم آره و هم نه. ولی دیگه بیشتر توضیح نمیدم چرا که بیشتر از این نمیخوام تن فروید رو توی گور بلرزونم. ولی در کل محرک های من، بند های من برای انتخابی که کردم میتونه ریشه در جاهایی داشته باشه که اصلا مغزمون هم بهش خطور نمیکنه و شاید فقط به کمک روانکاو و رواندرمانگر و سالها خودافشاگری و خودمشاده گری و کند و کاو بتونیم به این ریشه ها برسیم. پس من آزادانه انتخاب نکردم که کوهنورد بشم بلکه در جواب و متاثر از اتفاقی که در کودکیم افتاده دارم این کار رو میکنم. به اضافه ی ده ها بند و بار دیگه که با این بند ترکیب شده و منجر به این تصمیم شده. تصمیمی که به ظاهر آزادانه هست ولی در واقع گرفتار در یک کلاف پیچیده و سر در گم از بند ها هست.

****

دقیقا با همین الگو میشه کلی مثال دیگه هم آورد. مثلا کمتر کسی میدونه که چرا میخواد موفق بشه! یا چرا میخواد بره خارج یا چرا میخواد با فلان شخص وارد رابطه بشه یا خیلی تصمیمات بزرگ زندگیمون رو اصلا نمیدونیم چرا داریم میگیرمش. فکر میکنیم داریم آزادانه تصمیم میگیریم ولی معمولا دلایلمون خیلی سطحی هست. مثل همون شخص که میگن چرا میری کوه، میگه چون کوهنوردی دوست دارم. من خودم سالها برده ی تصمیم موفقیت و خفن شدن و استارتاپ من شدن و اینا بودم. میخواستم موفق و خفن بشم ولی نمیدونستم چرا میخوام موفق و خفن بشم و ریشه ی این تصمیمم رو نمیدونستم. تا یه جاهایی هم به موفقیت و خفن شدن رسیدما. ولی بعدا دلایل تصمیمم و بردگی پشتش رو دیدم، و خوشبختانه خودم رو از بندش رها کردم تقریبا. یعنی از بند بردگی موفقیت و خفن شدن تا حدودی رها شدم. کی این اتفاق افتاد؟ زمانی که دلایل ریشه ای پشتش رو دیدم و بهش آگاه شدم.

خلاصه که همه میخوان یه کاری بکنن ولی نمیدونن چرا. ازشون هم بپرسی دلایلشون بیشتر شبیه بهونه یا توجیه یا دلایل خیلی سطحی هست. یه جورایی دلیل تراشی هست و واقعیت اینه که اون پشت یه چیزای دیگه ای مثل ژنتیک و عادت و ضمیرناخوداگاه و ایگو و عرف و سنت و اخلاق و آبرو و این جور چیزا هست که دارن واسه ما تصمیم میگیرن و ما رو به بردگی گرفتن. تقریبا این داستان واسه تمام تصمیمات ما صادقه. از تصمیم واسه خاروندن دماغمون تا مهاجرت و ازدواج و بچه آوردن و هر تصمیم دیگه ای.

به جرات میتونم بگم که بالای ۹۹ درصد از انتخاب های ما آزادانه نیست. یعنی کشف و شکوفایی فردیت من توش موضوعیت نداره. بلکه دارم به نیاز ها و خواسته های فیزیولوژیک و ژنتیکم خدمت میکنم، یا به ضمیر ناخودآگاهم یا به رفتارهای گله ای و برای خوشایند و تایید دیگران یا برای ایگو و هویت های کذایی که به خودم دادم و یا خیلی چیزهای دیگه که در نهایت هدفش شخص خودم نیست. مثلا میرم کار میکنم که پول به دست بیارم که یه سری چیزهایی مثل ماشین و لباس و عینک دودی و نمیدونم گوشی خوب بخرم که دیگران و مخصوصا جنس مخالف رو تحت تاثیر بذارم که در نهایت بتونم جفت گیری کنم و به ژنم خدمت کنم. حتی اگه از کاندوم هم استفاده کنم و حتی اگه سکس هم نکنم و حتی اگه با جنس مخالف هم حتی دیت هم نکنم، باز هم ریشه اش همونه. یعنی ما چه انتخاب کنیم که با جنس مخالف باشیم چه نباشیم، برده هستیم. چرا؟ چون وقتی انتخاب نمیکنیم و سکس نمیکنیم احتمالا این بار برده ی یه سری باور ها و اخلاقیات و ایدئولوژی ها هستیم و اونا هستن که دارن انتخاب میکنن. پس در این مسیر در هر صورت برده ایم. مگه اینکه از این بردگیمون آگاه و آزاد بشیم.

****

خلاصه اینکه هر کاری که میکنیم و هر انتخابی که به ظاهر آزادانه انجام میدیم، در واقع آزاد نیستیم و داریم به یه چیز بیرونی خدمت میکنیم. برای بقا و ژن داریم انتخاب میکنیم. به خاطر بند و بارهامون هست که داریم انتخاب میکنیم. از این به بعد شخص من تصمیم دارم از خودم سوال کنم و در خودم کنجکاوی و کنکاش کنم که انتخاب هایی که میکنم دلیلشون چیه؟ آیا برای کشف و شکوفایی خود واقعی خودم و هستی خودم هست و یا خدمت به ایگو و دیگران و گله و ژن. و نکته ی مهمی که هست اینه که انتظار ندارم که این کنکاش سریع جواب بده و یا اصلا جواب بده. به هر جوابی رسیدم، بازم همون رو هم زیر سوال میبرم و از ابعاد مختلف بررسیش میکنم. ژنتیکی،‌ اخلاقی و عرفی و ایگویی و خیلی ابعاد دیگه.

در مورد خود من تا چند سال قبل بالای ۹۹ درصد انتخاب هام برده وار بود. توی چند سال اخیر شاید رسونده باشمش به ۹۵ درصد بردگی و ۵ درصد آزادی. که احتمالا همین ۵ درصد هم توهم هست و خوب نگشتم و خوب دقیق نشدم و یا یه بند هایی هست اون پشت مشت ها که هنوز ندیدمش یا هنوز اونقدر سواد و درک و آگاهی ندارم که ببینمش. ۹۵ درصد هم که کلا در تاریکی و بردگیهِ تقریبا مطلق قرار داره.

اینجوری خلاصه. عمق فاجعه ی بردگی خیلی زیاده. امروز خواستم اپیزود اول رو شفاف کنم. امیدوارم گنگ ترش نکرده باشم. ولی در کل اوکی هست. به نظرم کم کم بریم جلو، بیشتر دستمون میاد.

از این به بعد شخصا میخوام خودمشاهده گرانه تر زندگی کنم. درون نگرانه تر. پرسشگرانه تر. شکاکانه تر. شاید بشه از این بند ها رها شد و یه دو دیقه آزاد و برای خودم زندگی کنم.

****

من محمد نورسی هستم و این پادکست نظرات شخصی خودم هست که با توجه به تجربیات و کنجکاوی های خودم به دست اومده و هیچ ادعایی نسبت به درست بودنشون ندارم و ممکنه هفته دیگه اگه ازم بپرسید، نظرم در مورد همین موضوع عوض شده باشه. واقعیت اینه که قصد آموزش دادن چیزی رو هم ندارم. فقط میخوام حرف بزنم و بگم توی سرم چه خبره. و اینم اضافه کنم که برای شنیدن مونوکست میتونید به وبسایت مونوکست دات نورسی دات آی آر و یا یوتیوب و تلگرام که لینکشون توی سایت و پیج اینستاگرامم هست مراجعه کنید.