اپیزود هشتم – من و استالین به یک اندازه دیکتاتور هستیم.

شما به مونوکست گوش میدهید. پادکستی درباره ی خودم و برای خودم.

اپیزود هشتم – من و استالین به یک اندازه دیکتاتور هستیم.

امروز میخوایم در مسیر رهایی از بند ها و بارها، در مورد یک بار صحبت کنیم که خیلی فراگیر و یا بهتره بگیم همه گیر هست. یعنی یک باوری، یک نگرشی، یک طرز فکری و یا یک ناآگاهی ای که داره ذهنیت و افکار و در نتیجه نوع بودن و اعمال ما رو تحت تاثیر میذاره و کنترل میکنه. این بار چیه؟ دیکتاتوری. ما هممون دیکتاتور هستیم و این دیکتاتورشیپ رو به اندازه ی قدرت و توانمون روی خودمون و دیگران پیاده میکنیم. قبلش بیایم یک تعریفی از دیکتاتور داشته باشیم که بتونیم راحت تر در مورد این داستان صحبت کنیم.

دیکتاتور یعنی کسی که چیزی رو به کسی دیکته میکنه. یعنی یک سری تعاریف و اصول رو برای زندگی و جهان تعریف میکنه و سعی میکنه این رو به دیگران دیکته کنه و هر کسی از این تعریفی که فرد دیکتاتور کرده عدول کنه، اون رو مجازات میکنه و اگر کسی از این تعریف پیروی کنه ممکنه بهش پاداش بده. این تعریف دیکتاتور هست. استالین و بقیه ی دیکتاتورهایی که بعد از شنیدن کلمه ی دیکتاتور میاد توی سرمون، قانون اصلیشون همینه. یعنی تفاوت ها و آزادیها و فردیت دیگری رو به رسمیت نمیشناسن. نمیتونن بفهمن و قبول کنن که دیگران میتونن تعریف متفاوتی از جهان و زندگی داشته باشن و خودشون باید، باید و نباید های خودشون رو تعریف کنن. سعی میکنن دیگران رو فاقد آزادی و توان انتخاب فرض کنن و اونها رو مجبور کنن که بر مبنای این باید و نباید هایی که اینا تعریف کردن زندگی کنن. ولی در واقعیت اینجوری نیست. همونجور که توی اپیزود در ستایش انسان نبودن گفتیم، حتی نمیشه تمام انسان ها رو در تعریف کلمه ی انسان محدود کرد چه برسه به اینکه بخوایم براش باید و نباید مشخص کنیم. یعنی هر فردی، فردیت خودش و جهان خودش و در نتیجه باید و نبایدهای خودش رو داره و دیکتاتوری دقیقا از اینجا میاد که فردِ دیکتاتور این تفاوت ها و فردیت های متفاوت رو به رسمیت نمیشناسه. پس ما الان تعریف دیکتاتور رو میدونیم. کسی که یه سری باید و نباید رو تعریف میکنه و کسی که از این باید و نبایدها تخطی کنه رو مجازات میکنه.

حالا سوال اینجاست که آیا ممکنه خود ما هم دیکتاتور باشیم؟ جواب با یه خودمشاهده گری ساده به دست میاد. بله. معمولا همه ی ما به اندازه ی استالین دیکتاتور هستیم ولی میزان ابرازمون یا دیکتاتورشیپمون محدود میشه به مقدار قدرتی که داریم. اگر مدیر یک شرکت باشیم و یا پدر و یا مادر یک خانواده باشیم این دیکتاتورشیپ رو به نسبت همون میزان قدرت و توانمون اعمال میکنیم و با افزایش قدرتمون، این اعمال هم بیشتر میشه. البته به شرطی که نسبت بهش آگاه نباشیم. فرض بر آگاه نبودن بر این قضیه هست. نکته ای که هست اینه که گاها ما دیکتاتور هستیم ولی به خاطر یه سری دلایل مثل نبود قدرت و یا پایبندی به اصول اجتماعی و قانون و این جور چیزها، این دیکتاتوری رو فقط توی سر خودمون پیاده میکنیم. اینم باز دیکتاتوری هست.

به صورت کلی میشه گفت که تمام باید ها و نباید هایی که میاد توی سرمون نشان از دیکتاتوری یا خرده دیکتاتوری داره. مهم این نیست که این باید و نباید رو پیاده میکنیم یا نه، توی خیلی از موارد ما قدرتی نداریم که این باید ها و نباید ها رو پیاده ش کنیم. یعنی توی دیکتاتور بودن، پیاده کردنش مهم نیست، ذهن و باور دیکتاتور هست که ذات دیکتاتوری رو زنده نگه میداره. پس هر باید و نبایدی که میاد توی ذهن ما نشان از یک دیکتاتوریِ نهفته داره که به خاطر نبود قدرت یا یه سری دلیل دیگه نتونسته خواستش رو به عمل تبدیل کنه. البته گاها هم ممکنه این باید و نباید رو اعمال کرده باشیم.

فکر کنم یه چند تا مثال بزنیم داستان روشنتر میشه.

****

بریم سراغ مثال اول: ما میدونیم که هر باید و نبایدی که در مورد اعضای خانواده و دوستان و دوست دختر و دوست پسر و همسر و هر رابطه ی نزدیکی که داریم، از دیکتاتور درون ما میاد. گاها ابرازش میکنیم و مجازات براش تعیین میکنیم و گاها حتی ابرازش نمیکنیم و فقط در درون خودمون این باید و نباید و مجازات رو به صورت یک یک خشم یا نفرت یا فحش مثلا ابراز میکنیم. حتی در درون خودمون. باز هم دیکتاتوری هست. مثلا توی ذهنمون میاد که خواهر یا برادر یا همسرم نباید همچین تصمیمی بگیره و فلان کار رو بکنه یا نکنه و اگر بکنه فلان مجازات رو نسبت بهش ابراز میکنم. و اگر قدرتش رو داشته باشیم گاها این مجازات رو اعمال هم میکنیم. این مثال رو با توجه به جامعه ی مردسالاری که داریم، فکر کنم هممون خیلی خوب بلدیم.

یا مثلا در مورد دیگران. اینکه میاد توی سر ما که فلانی باید یا نباید چادر بپوشه و یا مثلا نباید بره فلان جای مذهبی و وقتی میبینیم که میره، توی سرمون به خاطر زیر پا گذاشت این بایدی که خودمون تعریف کردیم، بهش بد و بیراه میگیم و یا مسخره اش میکنیم. یا اینکه مثلا گاها یک اتفاق در جامعه میوفته و ما میگیم که فلان شخص باید نسبت به این اتفاق واکنش نشون میداد و حداقل یه استوری میذاشت و یا باید سمت من رو میگرفت و یا باید عضو این دسته و گروه خاص نمیشد و یا میشد، همش دیکتاتوری هست. یک جهانی رو توی سرمون ساختیم که توی این جهان انسانی که مثلا در مورد یک اتفاق یک استوری خاص رو میذاره آدم خوب و دوست هست و اگه نذاره بد و دشمن هست و باید مجازات بشه و مثلا آنفالوش میکنیم. قبلا خود من از این کارها زیاد کردم حتی رفتم دایرکت و فحش هم دادم چون برای تفاوت و حق انتخاب و آزادی و فردیت اون شخص که بر علیه خودم میدونستم احترامی قائل نبودم. اون شخص رو به عنوان یک فرد به رسمیت نمیشناختم و فکر میکردم که همه باید عین من فکر کنن و باور های مشابه داشته باشن. اسمش رو هم گذاشته بودم مبارزه. بعدا فهمیدم که این راه خیلی احمقانه هست. راه صلح و دوستی و عشق از این مسیر نمیگذره. اینم بگم که ما امروز فقط داریم در مورد یک بعد از این مثال صحبت میکنیم. فقط بعد دیکتاتوری درونی، نه هیچ چیز دیگه ای. امیدوارم بتونیم این چیزهای رو از هم تفکیک کنیم. من خوشبختانه به هیچ جایی به جز خودم وصل نیستم. بازم میگم فقط دارم در مورد یک بعد از این قضیه ی به رسمیت شناختن تفاوت تمام انسان ها نظر شخصی خودم رو میگم. دقت کنیم که میگم تمام انسان ها، حتی کسی که دشمن خودم میدونمش. اینکه اون شخص ممکنه حتی خود من رو به رسمیت نشناسه و یا حتی به حریمم تجاوز کنه و من رو آزار بده و با من دشمنی کنه رو اینجا بحث نمیکنم. فقط در مورد دیکتاتور درون خودم دارم صحبت میکنم. اینکه با دیکتاتور درون دیگران باید چکار کرد یه بحث دیگه ست. اوکی؟

****

یا مثلا ما حتی نه تنها نسبت به دیگران و حالا گاها خودمون دیکتاتور هستیم، نسبت به هستی یا اقبال و سرنوشت و شانس یا خدا یا هر قدرت برتری که بهش باور داریم هم دیکتاتور هستیم. یعنی یک جهانی رو به عنوان جهان مورد علاقه و مورد پسند توی سرمون تعریف میکنیم و میگیم که هستی یا خدا باید بر مبنای این تعریف ما عمل کنه. مثلا میگیم نباید این اتفاق میوفتاد یا باید این اتفاق میوفتاد. یا وقتی اتفاقی بر علیه اون تعریف جهان ایده آل ما میوفته، شروع میکنیم به بد و بیراه گفتن و تخطئه و سرزنش هستی و شانس و اقبال یا خدایی که بهش باور داریم. چون فکر میکنیم هستی یا سرنوشت یا خدا یک چیزی رو بر مبنای تعریفی که ما از خوشبختی و سعادت داریم به ما داده یا نداده. ولی واقعا اینجوری نیست. به طور کلی تمام توقعات و انتظارات و باید و نبایدهایی که از دیگری و هستی و حتی خودمون داریم، از این استالین درونمون میاد.

گفتم توقعات و انتظارات یاد یه داستان های دیگه ای افتادم، اینکه مثلا میگیم دوستم باید بهم زنگ میزد و حالم رو میپرسید یا وقتی اون مشکله برام پیش اومد باید بهم کمک میکرد یا باید دعوتم میکرد به مهمونیش و یا نباید این حرف رو بهم میزد. اینا هم همش همینه. واسه مجازات هم مثلا میگیم حالا که اینجوری شد منم این بلا رو سرش میارم و وسط مهمونی هفته ی دیگه سکه ی یه پولش میکنم. یعنی یک باید و نباید رو بر اساس انتظارات و توقعات و به صورت کلی تعاریف خودمون مشخص میکنیم و زمانی که طرف مقابل این باید و نباید رو رعایت نمیکنه، مجازاتش میکنیم. 

مثال آخر رو هم بزنم. ما گاها نسبت به خودمون دیکتاتور میشیم. مثلا میگیم من باید موفق بشم، باید لاغر بشم، باید فلان چیز رو به دست بیارم و یا نباید اینجوری حرف بزنم و هزارها باید و نبایدی که میاریم سر راه خودمون و هر وقت از این باید و نباید عدول میکنیم شروع میکنیم به خودخوری و خودتخریبی و سرزنش خودمون. اینم دقیقا همون ساختار دیکتاتوری هست که خودمون داریم علیه خودمون استفاده میکنیم. یعنی مثلا یک انسان موفق رو تعریف کردیم و گفتیم که باید من اینجوری باشم. بدون اینکه هیچ تلاشی برای درک و همدلی و شناخت فردیت و هستی خودمون بکنیم. بدون اینکه سعی کنیم با خودمون دوست باشیم و این باید و نباید ها رو به عشق خودمون و به نفع خودمون بذاریم و نه علیه خودمون. مثل یک دیکتاتور میشینیم بالای سر خودمون و خودمون رو آزار میدیم. 

****
حالا که من این رو میدونم باید چیکار کنم؟ طبق معمول نظر و راه حل خودم رو میگم. شخص من، راه حل رو خودمشاهده گری میدونم. اینکه هر جا دیدم دارم در هر زمینه ای باید و نباید میکنم، حواسم رو جمع میکنم و دیکتاتور درونم رو مشاهده میکنم و بهش آگاه میشم. باید و نباید ها رو برمیدارم و به جاش همدلی و درک تفاوت ها رو میذارم و اگر دیدم جایی داره این قضیه به حریم من وارد میشه و یا داره اذیتم میکنه، حرف میزنم و پیشنهادها و نظرهای خودم رو میدم و در نهایت حواسم هست که سیستم مجازاتی که از دیکتاتوری درونم نشات میگیره رو اعمال نمیکنم. در زندگی دیگری مداخله نمیکنم. من فقط میتونم در مورد خودم تصمیم بگیرم و نه دیگران. یعنی مثلا اگر دوست دخترم یا همسرم رفتاری میکنه که داره من رو آزار میده، باید و نباید مشخص نمیکنم، این تفاوت رفتاری و نگرشی و در کل فردیت اون فرد رو به رسمیت میشناسم و با اون شخص حرف میزنم. از احساسی که این رفتار به من میده صحبت میکنم و در نهایت میتونم ازش چیزی که مد نظرم هست رو درخواست کنم. دقت کنیم که درخواست با باید و نباید خیلی فرق میکنه. درخواست محترمانه و با به رسمیت شناختن آزادی ها و فردیت دیگری هست ولی باید و نباید دیکتاتور مآبانه هست. دستوری و امری هست. از بالا به پایین هست. بر خلاف فردیت و آزادی های فردی طرف مقابل هست. خلاصه اینکه از مذاکره و تفاهم استفاده میکنم. تفاهم یعنی فهم تفاوت های همدیگه. دقت کنیم که میگم تفاهم و نه توافق. این دو تا با هم فرق دارن. من سعی میکنم به تفاهم و فهم متقابل برسیم و نه توافق. توافق راه مناسبی نیست چرا که معمولا با زیر پا گذاشتن بخشی از فردیت هر دو طرف اتفاق میوفته و یک نقطه ی وفاقی در اون وسط به دست میاد که به نظر من اصلا توی این زمینه گزینه ی خوبی نیست. تفاهم خیلی بهتر هست. فهم تفاوت ها. و در نهایت هم اگر آزادانه و بدون سیستم مجازات و خشم و دعوا این درخواست من رو پذیرفت که چه بهتر و اگر نپذیرفت من میتونم فقط در مورد خودم تصمیم بگیرم و مثلا بگم اوکی، من دیگه نیستم، خداحافظ. براش آرزوی خوشبختی میکنم و میرم خونمون. اون شخص در دنیای متفاوتی زندگی میکنه، و من در دنیای متفاوتی و این دو تا دنیا ظاهرا در یک جاهایی با هم در تضاد هستن و تلاشمون رو هم برای تفاهم کردیم و ظاهرا نمیشه به تفاهم و سازش رسید، دیگه لزومی به اعمال زور و مجازات و دیکتاتورشیپ نیست. اصلا مگه من کی هستم که برای دیگری باید و نباید مشخص کنم و بعد بر مبنای اون مجازاتش کنم؟ من خودم یک خوابگرد سرگردانم. فوقش میتونم توی همچین موردی مسیر زندگی خودم رو جدا کنم. اصلا به اون شخص کاری ندارم. شخص من کلا سعی میکنم به هیچکی کاری نداشته باشم. به من چه دیگران چجوری فکر و زندگی میکنن. چرا باید تلاش کنم که دیگری رو با زور تغییر بدم. من خودمم. اگه دقت کنیم توی نگرشی که توی تمام اپیزودهای مونوکست داره در موردش صحبت میشه، اصلا کاری به دیگران نداریم. در زندگیشون مداخله نمیکنیم. زندگی خودمون رو میکنیم و تمرکزمون روی خودمون هست. من قراره با آگاهی بر بردگیها و بند و بارهای خودم، آگاه و آزاد بشم و بعد این باعث میشه که فرمان و مسئولیت زندگی خودم رو خودم به عهده بگیرم. یعنی همه چیز در خود من در حال اتفاق افتادن هست. حتی ناراضایتی و ناراحتی من از دیگری هم در درون خود من در حال اتفاق افتادن هست. مسئولش منم. به دیگری اصلا کاری ندارم. حالا دو تا مفهوم مداخله نکردن و مفهوم دیگری رو باید به تفصیل در موردشون حرف زد ولی به هر حال فکر میکنم منظورم رو رسوندم. خلاصه که تمام اتفاقات جهان داره در درون من اتفاق میوفته و اصلا نمیشه در بیرون تغییری ایجاد کرد. جهان بیرون به خواست ما عوض نمیشه، بلکه جهان بیرون به خواست خودش عوض میشه. خواست من فقط میتونه روی خودم و جهان خودم تاثیر بذاره و اگر دیگران نخوان، با خواست من هیچ اتفاقی در دیگران نمیوفته، درک این میتونه قدرت این دیکتاتور درون رو به حد زیادی کم کنه. باعث میشه که من دست از سر تغییر دادن جهان بیرون و دیگران بردارم و روی درون خودم تمرکز کنمهمین. البته اینایی که میگم در مورد خودم در حد صد در صد و پرفکت پیاده سازی نمیشه. اینا نگرش من هست که دارم سعی و تمرین میکنم که پیاده اش کنم. هر روز هم چهارچشمی حواسم به این دیکتاتوری های خودم هست. شخص من قبلا به شدت دیکتاتور بودم. یک تعریفی از انسان و جهان و زندگی ساخته بودم و همه رو در درون این چهارچوب میدیدم. شاید این دیکتاتوری رو اعمال نمیکردم در عمل ولی همش داشتم دیگران رو توی ذهنم دسته بندی میکردم. این نمیفهمه، این امله و باید اینجوری فکر کنه، این داره اینجا اشتباه میکنه و نباید این کار رو بکنه، این لباس پوشیدن بلد نیست، این فلانه، این بهمانه. اتفاقا یه ۶ ۷ سال پیش یه پست در مورد باز شدن چشمم نسبت به این موضوع توی اینستاگرام هم نوشتم که خیلی استقبال شد. به هر حال الان وضعیت خیلی بهتر از اون موقع هست. مثلا مثال هایی که بالا آوردم رو تقریبا شخص خودم تا حد خوبی بهشون آگاه هستم و سعی کردم دیکتاتور درونم رو مشاهده کنم و بهش آگاه بشم و فرمانم رو ندم دستش. ولی هنوزم گاها دیکتاتورهایی رو درون خودم پیدا میکنم. مثلا آخریم دیکتاتوری که درونم پیدا کردم دیکتاتور نظم و تمیزی بود. من خونه ام همیشه تمیز و مرتب هست و وقتی که دوستی میومد خونه ی من و مثلا میرفت سر وقت کتابخونه ام و مثلا یه سری کتاب رو میاورد بیرون و نظم کتابخونه ام رو بهم میزد دیکتاتور درونم فعال میشد و شروع میکرد به خشمگین شدن و مثلا همون لحظه جلوی چشم مهمون میرفتم کتابخونه ام رو مرتب میکردم و این گاها یک حس معذب بودن رو در مهمونم ایجاد میکرد و یا اینکه یه ظرفی اگه کثیف میشد یا مثلا یه دونه برنج میوفتاد زمین همون لحظه و وسط غذا دستم رو میکشیدم و اون دونه برنج رو برمیداشتم و میذاشتم روی سفره مثلا. توی جهان من اینجوری بود که همه باید به سبک من و به حد من مرتب و تمیز باشن و اگه نیستن سیستم مجازاتم رو روشن میکردم و بدون ملاحظه ی اینکه عملم ممکنه در طرف مقابل حس ناخوشایندی رو ایجاد کنه میرفتم و مثلا نظم و تمیزی رو برقرار میکردم. بعد دیدم این دیکتاتوری ممکنه به دوستم یا رابطه هام آسیب بزنه و اونها رو ناراحت کنه. سعی کردم اینکه دیگران ممکنه این وسواس نظم و تمیزی من رو نداشته باشن رو به رسمیت بشناسم. فهمیدم که دیگران لزوما اونجوری که من فکر میکنم باید مرتب و تمیز بود نیستن و به مدل خودشون مرتب و تمیز هستن و مثلا با یه تاخیری خونه یا کتابخونه یا ظرف های کثیف رو مرتب و منظم میکنن و هیچ ایرادی هم نداره و اصلا این سبک اونها به من ربطی نداره. چیزی که به من ربط داره اینه که با اون شخص دوست باشم یا نباشم. الان که دوست هستم با کل اون شخص دوست هستم و نه فقط ویژگی هایی که در جهان من خوب و پسندیده هست. الان هر وقت همچین اتفاقی میوفته بر این دیکتاتور آگاه میشم، سعی میکنم دوستهام رو با تمام ویژگیها و تفاوت هاشون به رسمیت بشناسم و برقراری نظم و تمیزیم رو میذارم واسه دو ساعت دیگه مثلا. اگرم ببینم این قضیه داره اذیتم میکنه و مثلا داره در زندگی خودم اخلالی ایجاد میکنه، میتونم باهاشون حرف بزنم. مذاکره کنم و سعی کنم به تفاهم برسیم. فلانی من قانون خونه ام اینه. نظم و تمیزی. یه کمی بیشتر رعایت کنیم. همین. سعی در تغییر اون فرد ندارم. مجازات که اینجا به صورت معذب کردن بود رو هم اعمال نمیکنم. البته این خرده دیکتاتور رو تازه کشف کردم و اول راه این قضیه هستم و نیاز به تمرین بیشتری داره. 

در کل حواسم هست که عمق این دیکتاتورشیپ خیلی زیاد هست و همینجور که توی این مثال دیدیم میتونه تا خیلی جاهای کوچیک و مخفی ای پیش بره.

یکی از خوبی های خودمشاهده گری و آگاه شدن به بند و بارها اینه که خیلی وقت ها شخص من رو وادار میکنه که این هاله های نوری که روی سر خودم گذاشتم رو بعد از گفتن کلمه ی “احمق” بردارم. انگشت اتهامی که همیشه رو به بیرون بوده رو به سمت خودم بگیرم.

****

واسه بخش پایانی چند تا نکته رو بگم، اول اینکه این داستان توی جامعه ای که خیلی ها دیکتاتور هستن، شاید جواب نده. مذاکره و به تفاهم و مصالحه رسیدن شاید به همین راحتی به دست نیاد. توی همچین شرایطی شخص من میام و فقط حواسم به دیکتاتور درون خودم هست و اگر خرده دیکتاتورهای دیگه دارن به فردیت و زندگی من آسیب میزنن و توان مذاکره و به تفاهم رسیدن هم وجود نداره، از یه سری تکنیک ها دیگه استفاده میکنم که دیگه اینجا جاش نیست و توی اپیزودهای جداگانه ای در موردشون صحبت میکنیم. یعنی قبول دارم که این مذاکره و به تفاهم رسیدن ممکنه در بعضی موارد جواب نده، ولی این دلیل نمیشه که من خودم هم دیکتاتور بشم. حواسم به این نکته هست.

نکته ی دوم اینکه گاها این دیکتاتور باید باشه. البته فقط در مورد خودم و برنامه ها و زندگی خودم. یعنی لزوما نباید هر باید و نبایدی رو حذف کرد. ولی نسبت به دیکتاتوری خودم آگاه هستم. با همدلی و درک و آگاهانه این دیکتاتوری رو نسبت به خودم اعمال میکنم ولی دیگه اینجا اسمش دیکتاتوری نیست بلکه اسمش تمامیت هست. اسمش اراده و دیسیپلین هست. یعنی مثلا اگر من به خاطر مشکل قندی که دارم نباید شیرینی بخورم، خب نباید بخورم. اینجا باید و نباید هست ولی دیگه دیکتاتوری نیست بلکه با تمامیت و دیسیپلین و آگاهانه، این باید و نباید رو اعمال میکنم. نسبت به خودم هم درک و همدلی هم دارم. یعنی اگر یک روز از این باید و نباید پام رو فراتر گذاشتم، خودم رو مجازات و سرزنش نمیکنم، بلکه سعی میکنم با خودمشاهده گری روی دیسیپلین و تمامیتم کار کنم و این تخطی ها رو به حداقل برسونم. نتیجه ی این اعمال دیکتاتوری یا حالا تمامیت و دیسیپلین دیگه آسیب به خودم و سلب آزادیهام نیست. بلکه دقیقا برعکس. برای خودم هست. تمامیت و دیسیپلین یک دیکتاتوری سازنده هست.

و نکته ی دیگه اینکه، مبارزه با دیکتاتوری رو باید از این خرده دیکتاتورهای درون خودمون شروع کنیم. هم دم دست تره و هم تاثیر خیلی خیلی بیشتری توی زندگی ما داره. پس برنامه به سرنگونی دیکتاتور درون خودمون هست. وگرنه وقتی خودمون هنوز دیکتاتور هستیم، حرف زدن از سرنگونی دیکتاتور یه کمی بی معنی به نظر میرسه.

و در نهایت اینکه شاید خیلیا بگن که نه، ما به اندازه ی استالین دیکتاتور نیستیم. اوکی. تایتل و اصلا کل پادکست در مورد شخص من هست. شخص من و استالین اگر ناآگاه و خوابگرد باشیم احتمالا به یک اندازه دیکتاتور میشیم. اینکه دیگران چقدر دیکتاتور هستن یا اصلا هستن یا نیستن به من ربطی نداره. 

فقط یه مثال میزنم. بد نیست بهش فکر کنیم. مثلا فرض کنید که به خاطر یک اختلاف سیاسی یا عقیدتی مردم معترض شدن و اومدن توی خیابون. شما هم جزو معترضین بودید و اومدید بیرون. بعد یهو یه سریا با اسلحه و باتوم و اینا به مردم معترض حمله میکنن و خیلی ها رو میکشن، یا کور میکنن یا کتک میزنن و هزاران نفر رو هم دستگیر میکنن و شما فرار میکنید و میرسید خونه و پر هستید از خشم و غضب. فردا صبح با صدای زنگ در بیدار میشید و درو که باز میکنید میبینید که یه عده دم در هستن و میگن که دیشب ورق برگشته و اعتراض مردم جواب داده و اون سیستم قبلی سرنگون شده و ما خیلی فکر کردیم و شما رو به عنوان رهبر با قدرت مطلقه انتخاب کردیم. شما بالاتر از ارتش و قوه ی قضایی و همه چی هستید و هر حکمی بدید اجرا میکنیم و تازه تمام اونایی که دیروز مردم رو میکشتن و کور میکردن و تمام فرمانده ها و حتی هوادارنشون هم گرفتیم و الان صد هزار نفر از اصل کاریهاشون رو در اختیار داریم و منتظر دستور شما هستیم. شما در همچین شرایطی و با توجه به خشم و غضب و تمام خاطرات بدی که در درونتون هست چه تصمیمی در مورد اون صد هزار نفر میگیرید؟ اگر بعد از شنیدن و فکر کردن شفاف در مورد این مثال هنوز فکر میکنید که اندازه ی استالین دیکتاتور نیستید، اوکی نیستید پس و به منم هیچ ربطی نداره و اصراری ندارم. 

****

در نهایت اینکه من محمد نورسی هستم و این پادکست نظرات شخصی خودم هست که با تجربه و کنجکاوی و مطالعه و اینا به دست اومده و هیچ ادعایی نسبت به درست بودنشون ندارم. از طرفی هم قصد آموزش چیزی رو ندارم. و اینم اضافه کنم که برای شنیدن مونوکست میتونید به وبسایت مونوکست دات نورسی دات آی آر و یا سایر پلتفورمها که لینکشون توی سایت و پیج اینستاگرامم هست مراجعه کنید.