اپیزود دوازدهم – من هم زنباره هستم.

شما به مونوکست گوش میدهید – پادکستی درباره ی خودم و برای خودم.

اپیزود دوازدهم – من هم زنباره هستم.

بیست و یکی دو سال قبل وقتی یه بچه دبیرستانی ۱۶ ۱۷ ساله بودم، یه روز مادرم طبق عادتی که داشت یه کتاب خرید و گذاشت توی کتابخونه. کتابی که ظاهرش با بقیه ی کتاب ها فرق داشت. یه جلد سبز رنگی داشت که روش عکس یه پیرمرد بود با ریش سفید و یه کلاه روی سرش و از روی حالت دستها و فورم صورتش مشخص بود که عکس وقتی گرفته شده که داشته یه چیزی رو با شور به دیگران میگفته. اسم کتاب و اسم نویسنده هم برام عجیب بود. “شهامت” از “اوشو”. همون هفته ی اول امونش ندادم و شروع کردم به خوندن و اونجا بود که تقریبا مسیر فکری من یک تغییر خیلی بزرگ کرد. انگار داشتم حرفهایی که در درون خودم بود و هرگز نتونسته بودم حتی درست بهش فکر کنم رو به یک زبان ساده بیان میکرد. حرف هایی که بعضیهاش رو نمیدونستم در درونم هست ولی وقتی میخوندمش تازه متوجه میشدم که این حرف ها چقدر بر هستی من منطبق هست. چقدر من هست. از اون روز من اوشو رو به عنوان یک پدر برای خودم انتخاب کردم. کسی که در ساخته شدن من بهم خیلی کمک کرد. بعد از تموم شدن اون کتاب با ولع رفتم کتاب فروشی زرتشت که تقریبا تنها کتاب فروشی شهرمون بود و کلی گشتم و دو تا کتاب دیگه ازش پیدا کردم. کتاب یک فنجان چایی و ضربان قلب حقیقت مطلق. این دو تا کتاب جزو معدود کتاب هایی بود که وقتی دوره ی دانشجویی رفتم اصفهان، با خودم بردم خوابگاه و هر از گاهی یه چند صفحه اش رو میخوندم. این داستان بر همین منوال گذشت تا اینکه یک بار به صورت اتفاقی یک مقاله بر علیه اوشو خوندم. مقاله ای که توش نوشته بود که اوشو یک زنباره ی پول پرست بوده. برای خودش حرمسرا ساخته بوده و ده ها ماشین رولز رویس و ساعت های یاقوت و الماس و حتی هواپیمای شخصی داشته. اولش باور نکردم. ولی بعد بیشتر در موردش تحقیق کردم و دیدم همش درست هست. این قضیه برای من بیست و چند ساله ای که هنوز به شدت متاثر از ذهن و باورهای گله هست و در فرهنگ قناعت و پاکدامنی بزرگ شده مثل پتکی بود که بر سر بتی که از اوشو ساخته بودم فرود اومد. از اون به بعد کتاب های اوشو اون کیفوری که قبلا بهم میداد رو نمیداد و داشتم از یک لنز بدبینانه به حرفها و باورهاش نگاه میکردم. بعد ها توی پادکست آقای علی بندری که براشون خیلی احترام قایل هستم و توی یک مستند خیلی طولانی به اسم وایلد وایلد کانتری هم دقیقا همین نقد ها در مورد حرمسرا و ساعت و ماشین و هواپیما شنیدم و دیگه کامل مطمئن شدم. خلاصه که من خوش خیال و ساده احساس فریب خوردگی میکردم تا اینکه به مرور ورق دوباره برگشت.

****

چجوری ورق برگشت؟ اونجایی که دیدم تقریبا هیچکس حرف ها و باورهای اوشو رو نقد نمیکنه بلکه همه دارن رفتار خود اوشو رو بر مبنای معیارهای اخلاقی گله نقد میکنن و از این طریق میخوان اون رو زیر سوال ببرن. یه لحظه ایستادم و دقیقتر فکر کردم. تو اوشو رو برای شخص اوشو میخوندی یا برای آموزه هاش؟ یه جمله ی بسیار خردمندانه در آیین بودیسم هست که میگه هر جا بودا رو در راه دیدی، بودا رو بکش. یعنی چی؟ یعنی خود بودا هیچ اهمیتی نداره. اوشو هم همین هست داستانش. تازه از طرفی اینکه بر مبنای تعاریف اخلاقی گله ای زنباره بودن و پول داشتن رو در تضاد با آگاهی و روشن بودن یک فرد میدونن، دلیل نمیشه که اون فرد انسان بدی بوده باشه. اوشو هیچوقت در مورد قناعت یا تقبیح مال دنیا یا لذت جنسی حرفی نزده و ادعایی نکرده و اتفاقا همیشه هوادارانش رو به لذت بردن از زندگی به هر شکلی که خودشون میخوان تشویق کرده. اوشو به شدت طرفدار و مربی فردیت بود. اینکه تو فردیت خودت رو کشف کن و از گله رها شو و اون چیزی که هستی رو بدون در نظر گرفتن نظر و باور گله زندگی کن. اصلا اسم کتاب اولی که ازش خوندم شهامت بود، میگفت شهامت خود بودن و رها شدن از ذهن گله رو داشته باش. خب خود این شخص دقیقا همین کار رو کرد. خودش بود و به هیچ عنوان حاضر نشد که برای راضی کردن منتقدینش و نشون دادن یک چهره ی اخلاقی از خودش دست به ریاکاری و تزویر بزنه. اون خودش بود و دقیقا آموزه های خودش رو داشت اجرا میکرد. و این قضیه نه تنها اعتبار این شخص رو کم نمیکنه بلکه به اعتبارش اضافه میکنه. شخصی که چیزی که میگه رو زندگی میکنه. این یعنی یک زندگی اصیل رو داشت زندگی میکرد. کسی که درون و بیرونش یکی هست.

****
بیاید از یک زاویه ی دیگه هم به این قضیه نگاه کنیم. واسه شروع، یک داستان خیلی جالب از کتاب انجیل رو براتون نقل کنم. مریم مجدلیه یک زن تن فروش و خیلی خوشگل بود که در دوران عیسی مسیح زندگی میکرد. یه روز مردم شهر میوفتن دنبالش و میخوان بگیرنش و به خاطر گناه تن فروشی سنگسارش کنن. مریم مجدلیه فرار میکنه و خودش رو به عیسی مسیح میرسونه. عیسی از دنبال کننده های مریم سوال میکنه که داستان چیه؟ اونا بهش میگن که میخوایم این زن رو به خاطر گناهانش سنگسار کنیم. عیسی هم میگه که اوکی. همین کار رو بکنید ولی اولین سنگ رو کسی باید به این زن بزنه که خودش گناه و زنایی نکرده باشه. اونجاست که همه ی مردم با شرمساری سنگهایی که توی دستشون بوده رو زمین میذارن و پراکنده میشن و مریم زیبای داستان نجات پیدا میکنه.

این داستان شباهت خیلی زیادی به قضیه ی اوشو داره. سوال اصلی اینه که منی که دارم به عنوان یک منتقد از انحرافات اخلاقی و مال اندوزی اوشو حرف میزنم آیا اگر خودم مولتی میلیاردر بشم و میلیونها هوادار از جان گذشته داشته باشم که حاضر هستن تمام اموال و جونشون رو برای من بدن، آیا حرمسرای خودم رو نمیسازم یا هواپیمای شخصی خودم رو نمیخرم؟ اگر این کارها رو نمیکنم واقعا به خاطر خواست قلبیم هست یا از سر ریا و تزویر؟ شخص من اگر به این قدرت و ثروت برسم احتمال خیلی زیاد همین کارها رو میکنم.

****

تا اینجا خیلی از اوشو حرف زدیم. فکر کنم بهتر باشه یه کمی هم در مورد خودمون حرف بزنیم.

کسی هست که در زندگیش تمایلی به یک رابطه ی جنسی هرزه وار نداشته باشه؟ یا حتی میل به انحرافات جنسی نداشته باشه؟ مثلا کسی هست که میل به حداقل یک مورد از سادیسم و مازوخیسم، داشتن حرمسرا، سکس گروهی، تریسام و فورسام، سکس با محارم یا سکس خارج از ازدواج و یا خیانت، انواع فتیش‌ها، بچه بازی و پدوفیل، سکس با حیوانات و هر چیزی که در گله به اسم انحراف یا بی اخلاقی و یا گناه گفته شده رو نداشته باشه؟ کسی هست حداقل به یکی از اینها حداقل یک بار فکر نکرده باشه؟ من فکر نکنم باشه. یعنی این قضایا در همه ی ما هست. با این تفاوت که ما ریاکار و برده ی تفکر جامعه هستیم و یا اینکه هنوز دستمون به آب نرسیده. ما در ابراز خودمون ریاکارانه و ترسو و با دروغگویی عمل میکنیم. ما شهامت ابراز خودمون رو نداریم. شجاعت این رو نداریم که بگیم من دلم میخواد که یک حرمسرا داشته باشم. یا مثلا منِ خانم دلم میخواد با ۲ تا مرد سیاه پوست هیکلی بخوابم. حتی گاها جرات فکر کردن به این تمایلاتمون رو هم نداریم چه برسه به ابراز و عملش. عملیش هم بکنیم در خفا انجام میدیم و به قول حافظ در خفا آن کار دیگر میکنیم. ولی اوشو این شجاعت رو داشت. هزاران روزنامه و کتاب و مستند و مقاله در مورد زن بارگی و میلش به پول و ماشین نوشتن ولی اون کار خودش رو کرد.حالا منظور این نیست که ما هم بریم همون کارها رو بکنیم. حرف اینه که اینقدر خودمون رو معصوم ندونیم و دیگران رو فاسد و خراب. داستان پول اندوزیش هم همینه. به ما یک میلیارد دلار بدن هواپیمای شخصی نمیخریم؟ ساعت الماس و رولز رویس و راننده ی شخص نخواهیم داشت؟ چرا این ها برای اوشو بد هست ولی برای من خوبه؟ اوشویی که هرگز ادعایی در مورد قناعت نکرد و همیشه فقر رو نکوهش میکرد. 

در همین راستا چند وقت پیش داشتم به یک مسئله ی خیلی عجیب فکر میکردم که بیان کردنش برام یه کمی سخت هست ولی میخوام بگم. علاوه بر میل به تریسام و حرمسرا و خیلی امیال دیگه ای که شاید از دید گله تقبیح بشه و انحراف در نظر گرفته بشه، یک میل دیگه که خیلی دور از ذهن هست رو خواستم در خودم پیدا کنم و با خودم شفافش کنم. واسه همین یک بار نشستم و با خودم فکر کردم که اگر یک چوپان بودم و مثلا سه ماه توی کوهستان تنها خودم بودم و تنها همراهان و همنشین هام فقط تعدادی گوسفند بودن، آیا امکان داشت با حیوانات رابطه برقرار کنم؟ اینکه میگن در فلان دین احکام رابطه با حیوانات مشخص شده و ما اون رو یه چیز خیلی غیر اخلاقی و غیر انسانی میدونیم و حتی گاها مسخره میکنیم و یا مثلا خاطرات بعضی چوپان ها رو میشنویم که در نوجوانی با الاغ و گوسفند و سایر حیوانات رابطه داشتن و یا حتی زنانی که در حکایت های شمس و مولانا و اینها با احشام یا حتی سیفی جات رابطه داشتن و اونها رو غیر انسانی و غیر متمدن میدونیم، آیا خود من در چنین موقعیتی ممکن هست این کار رو بکنم؟ منِ جوان مثلا بیست ساله ای که سه ماه هست هیچ انسانی ندیده، اینترنت نداشته، و کلی فشارهای روانی دیگه رو داره تحمل میکنه، ممکنه بخوام با یک گوسفند رابطه برقرار کنم؟ جواب دادنش برام خیلی سخت بود و هست ولی از جوابی که به خودم دادم خیلی شکه شدم. جواب اینه. نمیدونم. یعنی نمیتونم با قطعیت بگم من این کار رو نمیکنم و البته با قطیعت هم نمیتونم بگم که این کار رو میکنم. یعنی باید در اون موقعیت قرار بگیرم و بعد ببینم در اون حالت چه تصمیمی میگیرم. این یعنی اینکه در اون شرایط شاید این کار رو بکنم و شاید نکنم. فهمیدن و شفاف کردن این قضیه با خودم باعث شد که یه کمی دیگه از اون هاله ی نوری که دور سر خودم ساخته بودم رو بردارم. توهم معصومیتی که مثلا همیشه میگفت فلان مذهب یا فلان افراد، یه کارهایی انجام میدن و من هرگز این کار رو نمیکنم. این شکست. انگشت اتهامم به سمت این افراد افتاد پایین و دیگه نمیتونستم به راحتی به سمتون نشونه برم و متهمشون کنم. واقعیت اینه که این داستان برای همه ی ابعاد اخلاقی و انسانی ما وجود داره.

****

حالا به نظر شما کدوم یک از این افراد سالم تر هستن؟ کسی که خودش رو پیدا کرده و از گله جدا شده و میل جنسیش به حرمسرا رو اجرا کرده؟ یا کسی که همین میل جنسی رو داره ولی همزمان دروغگو و ریاکار و ترسو و متوهم و خود معصوم پندار و تهمت زن و خیلی چیزهای دیگه هم هست و به همین خاطر جرات ابرازش رو نداره؟ کدوم یک از این ها انسان تر هست به نظر شما؟ کسی که درونش رو وقتی کامل ابراز میکنه از توش فقط یک حرمسرا و چندتا ماشین و ساعت الماس نشان در اومده که هیچ آزاری به کسی نمیرسونه و این کارها رو داره با پول و قدرتی که خودش به دست آورده پیاده میکنه یا کسی که اگر تمایلات و درونیات خودش رو ابراز کنه ممکنه هزاران مفسده ای که به دیگری آزار میرسونه ازش در بیاد. درونیتی که پر هست از بدخواهی دیگران، حسادت، نفرت، میل و آرزوی شکست و بیماری و رنج برای دیگران؟ کی میتونه ادعا کنه که اینها در درونش نیست؟ اکثر ما خوب هستیم نه به این خاطر که واقعا درون خوبی داریم بلکه خوب هستیم چون جرات خود بودن و بد بودن رو نداریم. شهامتِ اوشو بودن رو نداریم. جرات ابراز و بیان خودمون و درونیات و امیالمون رو نداریم چون که میترسیم توسط جامعه طرد بشیم و مِهر و توجه دیگران رو از دست بدیم و یا از توهم معصومیتمون کم بشه. اکثر ما به خاطر ترس از قانون و سنت خوب هستیم و نه اینکه واقعا ذات و قلب و جان خوب و مهربان و عاشق و در صلحی داشته باشیم؟

این رو توی اپیزودهای در من هیولایی خفته ست و در ستایش بدون اخلاق شدن هم بهش اشاره شد. ما تا به این هیولایی که در درونمون خفته ست آگاه نشیم و مشاهده ش نکنیم، عمق ریاکاری خودمون رو نمیتونیم ببینیم. و وقتی به این آگاه میشیم دیگه خودمون رو اینقدر معصوم و پاک نمیدونیم و حرکت به سمت صلح و عشق دقیقا از همینجا شروع میشه. صلح و عشق با زور و سرکوب شرارت های درون به دست نمیاد بلکه با دیدن و پذیرفتن و یک نگرش و رویکرد فلسفی به جهان هستی هست که به دست میاد. با پذیرش هیولای درونمون و فهمِ هیولای درون دیگری. با فهم اینکه همه متفاوت هستیم. خلاصه اینکه صلح و عشق از مسیرِ فهم تفاوت ها به دست میاد.

****

توی این اپیزود زیادی از اوشو حرف زدیم ولی واقعیت اینه که خود اوشو رو هم نباید بت کرد. من به شخصه بخشی از حرفهاش رو نمیتونم قبول کنم. اصلا هدف این اپیزود تقدیس و بزرگداشت اوشو نبود با اینکه خیلی براش احترام قائل هستم البته. هدفم بیان چند نکته ی اساسی بود. اینکه هاله ی نور بالای سرم رو بردارم و جرات خود بودن رو داشته باشم. این انگشت اتهامی که همیشه رو به بیرون هست رو بگیرم پایین و ببینم درون خودم چه خبر هست. اگر من هیولای درونم رو رها کنم چه اتفاقی میوفته؟ اگر من خودم بشم و تمام درونیات و افکار و امیال واقعیم رو زندگی کنم، اگر من ریا و ترس از منفور شدن و طرد شدن از گله رو بذارم کنار چه گونه انسانی خواهم بود؟ آیا همینکه روی امیال و درونیات هیولا گونه ی خودم سرپوش بذارم و ریاکارانه و از ترس طرد شدن در جامعه ادای خوب بودن رو در بیارم به این معنی هست که من آدم خوب و خوش قلبی هستم؟ آیا من حرفی که میزنم رو زندگی میکنم و اصیل هستم یا اینکه فقط شعار میدم و درونم یه چیز دیگه ست؟ مشاهده و کشف کنم که کجاهای زندگیم دارم داستان مریم مجدلیه رو اجرا میکنم و سعی دارم به دیگران سنگ بزنم و دیگران رو سنگسار کنم؟ من خوب هستم چون درون خوبی دارم یا اینکه من خوب هستم چون نمیخوام دیگران هیولای درون من رو ببینن؟ من به ظاهر خوب هستم ولی درونم پر هست از حسد و بدخواهی و میل به آزار و آرزوی رنج و شکست و بیماری برای دیگران؟ من کدومم؟ من کی ام؟ درونم چه خبر هست؟

****

این اپیزود هم تموم شد. جزو اونایی بود که گفتن و پذیرشش یه کمی سخت هست ولی همینی که هست. منظره های خوب میخوای ببینی باید از مسیر های سنگلاخی عبور کنی. همین. متن پایانی رو هم بخونم و دیگه تمام. در نهایت اینکه من محمد نورسی هستم و این پادکست نظرات شخصی خودم هست که با تجربه و کنجکاوی و مطالعه و اینا به دست اومده و هیچ ادعایی نسبت به درست بودنشون ندارم. از طرفی هم قصد آموزش چیزی رو ندارم. و اینم اضافه کنم که برای شنیدن مونوکست میتونید به وبسایت مونوکست دات نورسی دات آی آر و یا سایر پلتفورمها که لینکشون توی سایت و پیج اینستاگرامم هست مراجعه کنید.