شما به مونوکست گوش میدهید – پادکستی درباره ی خودم و برای خودم.
اپیزود چهاردهم – اعتراف میکنم، فیک هستم.
این اپیزود یک اعتراف نامه هست درباره ی بخشی از شخصی ترین درونیات خودم. شاید خیلی ساده و سطحی و دم دستی و حتی بدیهیات به نظر برسن ولی مشاهده گری و درک و آگاهی از این مسائل برای من سالها طول کشیده و با رنج و ژرف نگری و شفافیت با خودم که گاها خیلی دردناک بوده به دست اومده. معمولا مواجه شدن با این بخش از تاریکی های درونم به هیچ وجه برام خوشایند نبوده و نیست. ولی چاره ای نیست. به قول داستایِفسکی مسیر رهایی و آزادی از زیرزمین میگذره.
نکته ی بعدی ای که فکر میکنم باید توی مقدمه بگم اینه که مفهوم فیک بودن رو میشه به مفهوم “دیگری” هم مرتبط دونست. همون دیگری که ژان پل سارتر به عنوان هستی-برای-دیگری ازش یاد میکنه و یا یه جای دیگه میگه “دیگری جهنم است”. خلاصه ی حرفش هم اینه که دیگری آزادی و فردیت ما رو از ما میگیره. یعنی من اگر فکر کنم که یک دیگری ای داره من رو میبینه، فعلی که انجام میدم، در راستای تصویری هست که از اون دیگری دارم و البته تصویری که فکر میکنم دیگری از من داره. یعنی سعی نمیکنم خودم رو زندگی کنم بلکه سعی میکنم تصویری که دیگری از من داره رو زندگی کنم و یا یه تصویر بهتر بسازم. این در حالی هست که اصلا ممکنه دیگری هیچ تصویر و تصوری از من توی سرش نداشته باشه. یعنی اینکه میگیم دیگری آزادی ما رو میگیره، منظورمون این نیست که بریم توی جنگل زندگی کنیم که آزاد بشیم، بلکه منظور اینه که شخص من دارم در توهم ارضای دیگری زندگی میکنم. یعنی مفهوم دیگری و تصویری که از من توی سر دیگری هست رو خود من میسازم و اصلا کاری به فرد فیزیکی دیگری نداره. یعنی آگاهی از دیگری و رهایی از دیگری به مفهوم این نیست که ببینیم آیا کسی ما رو میبینه یا نه بلکه به این مفهوم هست که ببینیم این حضور دیگری رو ذهن من چجوری داره تفسیر و تعبیر میکنه و چجوری داره هستی من رو تحت تاثیر میذاره. بخش جالب داستان اینه که لزوما این دیگری یک شخص بیرونی یا فیزیکی و یا حتی یک شخص “دیگر” نیست بلکه میتونه تصویری از یک نفر دیگه توی سرمون یا حتی تصویری از خودمون توی سر خودمون باشه. یعنی مثلا داریم برای کسی که دوستش داریم ولی اصلا جواب ما رو نمیده و با یکی دیگه ازدواج کرده و سالهاست اصلا همدیگه رو ندیدیم این زندگی فیک خودمون رو انجام میدیم. انگار اون طرف داره ما رو میبینه. و یا برای مادرمون که فوت کرده داریم زندگی میکنیم. برای ارضا و اقناع اون. و یا حتی برای شخصیتی که از خودمون توی سر خودمون ساختیم ولی با خود واقعی خودمون مغایرت داره داریم زندگی میکنیم. یعنی حس میکنیم اون شخص که اصلا وجود خارجی هم نداره و یا اگرم داشته باشه، حضور فیزیکی نداره و اصلا هم قرار نیست از کارهای ما خبر دار بشه داره ما رو میبینه و در مورد ما قضاوت میکنه. یعنی برای دیگری ای زندگی و فکر میکنیم که اصلا وجود نداره. اینم یه مدل دیگه از فیک زندگی کردن و برای دیگری زندگی کردن هست. کتاب مامان و معنای زندگی از اروین یالوم یه اشاره ی ریزی به این قضیه ی زندگی برای دیگری ای که اصلا وجود نداره کرده. این چیزایی که اینجا گفتم همش مال سارتر نیست البته ها. هایدگر و هوسرل و یاسپرس و خیلیهای دیگه هم به مفهوم دیگری پرداختن که من درک و دریافت خودم رو از همشون گفتم ولی بیشتر شبیه به نظر سارتر هست. من این نشانی ها رو میدم و اسم ها رو میگم که بدونید حرفام بدون منبع و صرفا تجربه ی شخصی نیست. اینجوری شاید بهتر بشه باهاشون ارتباط برقرار کرد. خلاصه که مفهوم “هستی برای دیگری” رو گوشه ی ذهنمون داشته باشیم. دیگری ای که میتونه واقعی باشه و یا فقط توی ذهن خودمون باشه. اینم آخر مقدمه بگم که این میل ما برای زندگی برای دیگری از خیلی جاها میتونه نشات بگیره. یعنی اهمیت دیگری در زندگی بشر رو میشه از زاویه های مختلفی بررسی کرد. مثلا ریشه های اهمیت دیگری رو میشه در میل و نیاز و خواست و تاریکی های درون که برمیگرده به ایگو و درنهایت میل به بقا و هراس از مرگ پیدا کرد. از زاویه ی تکاملی و گله و جامعه شناسانه هم اگر بررسیش کنیم باز هم برمیگرده به همین میل به بقا و هراس از مرگ. یعنی در نهایتِ نهایت میل برای زندگی برای دیگری و ارضای نیاز دیگری و دیده شدن توسط دیگری و در کل دیگری، به میل به بقای ژن برمیگرده و کلا خودمون و هستی و فردیت خودمون توش مطرح نیست. یعنی فعل من در بندگی ژن و برای بقای ژن داره انجام میشه و نه برای هستی و فردیت خودم. خلاصه اینکه فیک بودن و خود نبودن بر میگرده به زندگی برای دیگری و به صورت ریشه ای هم اگر نگاهش کنیم برمیگرده به میل به بقا و هراس از مرگ. اینجوری خلاصه. مقدمه بسه. بریم سراغ اعترافات.
****
من، محمد نورسی، اعتراف میکنم که فیک هستم. من تمرینات خودمشاهده گری رو از سنین خیلی پایین شروع کردم. شاید ۱۲ ۱۳ سالگی و از اون موقع تا الان حتی یک دونه حرف یا فعل از خودم ندیدم که برای ارضای یک میل نباشه. از درونم هر چی که میاد بیرون در طلب یک چیزی هست. یک چیزی میخواد. یک توجهی، یک رفع نیازی، سیراب کردن یک میلی و یا ارضای یک تاریکی در درونم. سالهای قبل اصلا این موضوع رو نمیدیدم ولی مثلا ۱۰ ۱۵ سال اخیر خیلی وقتا مچ خودم رو میگیرم و میفهمم که چقدر همه ی حرفام و اعمالم به خاطر خواست ها و نیازها و امیال و تاریکی هام هست. یکی از بزرگترین مسائلی که افکار و حرفها و اعمالم رو تحت تاثیر میذاره همین مفهوم دیگری هست. ارضا و اقناع دیگری. اینکه دیگری من رو چجوری میبینه و چه تصویری از من توی سرش داره، داره فعل و فکر و نوع بودن من رو مشخص میکنه. همین قضیه باعث شده که توی اکثر مواقع، افکار، حرف ها و اعمالم برای خوشایند دیگری، اتفاق بیوفته. یا حتی اگر برای خوشنودی دیگری هم نباشه، متاثر از حضور دیگری هست. حالا چه این دیگری حضور فیزیکی داشته باشه یا فقط توی سرم باشه. سالهاست که بر این موضوع آگاه شدم و دارم باهاش کلنجار میرم ولی نتیجه تا الان ناامید کننده بوده متاسفانه. تمرینات خیلی زیادی رو انجام دادم، از مدیتیشن های مرگ و تلاش برای درک و آشتی با مرگ که از شمنیسم یاد گرفتم تا مواجه با تاریکی های درون و ضمیرناخودآگاه و خیلی چیزهای دیگه، ولی متاسفانه معمولا جوابِ قانع کننده ای رو بهم نداده یا شایدم اشتباه تمرینشون کردم یا شایدم هنوز به تمرین بیشتری نیاز دارم. شایدم اصلا دارم سخت میگیرم. نمیدونم. ولی میزان سختی کاری که در پیش گرفتم به حدی هست که اکثرا توی این مسیر احساس ضعف میکنم. با چیزی دست به یقه شدم که از من خیلی قویتر به نظر میرسه. یک چیزی که مثل یک رزمی کار ماهر و متبحر هست و منی که مثل یک بچه ی لوس دارم تلاش میکنم که مهارش کنم و هر سری قبل از اینکه درگیر بشیم با یه خروس قندی میتونه فریبم بده و افسارم رو در دست بگیره. همین زندگی برای دیگری باعث شده که یک احساس فیک بودن عمیق بکنم. انکار که دارم فیلم بازی میکنم همیشه. حتی وقتی تنها هستم و هیچکس دور برم نیست. توی این مواقع هم انگار دارم برای دیگری ای که ممکنه در آینده ببینم و یا توی سر خودم ساختم و یا حتی برای تصویری که خودم از خودم دارم زندگی میکنم. تا الان شاید حرفام یه کمی گنگ باشه ولی یه سری مثال بزنم ممکنه روشنتر بشه.
****
واقعیت اینه که ما فیک بودن رو از بدو تولد شروع میکنیم به انجام دادن. مثلا به صورت فیک گریه میکنیم که از طرف مادر توجه دریافت کنیم. حتما حرکات و اداهای بچه های کوچیک رو برای فریب دادن و یا دلبری کردن و جلب توجه از پدر و مادرشون دیدیم. یعنی یک تصویر فیک از خودشون ارائه میدن که توجه و رضایت دیگران رو جلب کنن. ولی راستش شخص من اون بخش از زندگی فیک خودم رو یادم نمیاد و مثالهاش هم شاید زیاد به درد نخوره. واسه همین میریم واسه بعد از ۷ سالگی.
مثلا وقتی که خیلی بچه بودم، در حد ابتدایی و راهنمایی، وقتی شب درسها و تکالیفم رو خیلی خوب انجام میدادم، همیشه یه فکری میومد توی سرم. یک فکر تکراری که شاید هزاران بار تجربه اش کردم. اینکه فردا میرم مدرسه و معلم تکالیف رو بررسی میکنه و یا ازم درس میپرسه یا امتحان میگیره و من طبق معمول بیست میشم و تشویق میشم. یا دوباره شاگرد اول میشم و خانواده و فامیل من رو تشویق میکنن و من رو میزنن توی سر بقیه ی بچه های فامیل. یا مثلا معلم دوباره من رو الگوی بقیه ی بچه های کلاس معرفی میکنه. این جمله هنوز گاها میاد توی سرم که معلم داد میزد که: “خجالت بکشید، از نورسی یاد بگیرید.”. البته هرگز از سر بدجنسی و تحقیر بقیه ی بچه های فامیل یا همکلاسی هام این فکر نمیومد توی سرم. هرگز. برای من تحقیر دیگران مهم نبود. برای من برتری و خفن بودن خودم مهم بود. اینکه دیگران من رو خفن و مهم بدونن. یک سناریوی تکراری از بچه زرنگ بودن. از درسخون و مورد توجه معلم و بقیه ی شاگردا بودن. یعنی فعل درس خوندن من در گرو تشویقی بود که ممکن بود به صورت واقعی و از طرف خانواده و فامیل و همکلاسی ها و معلم ها و دیگران اتفاق بیوفته و یا حتی ممکن بود این تشویق و تایید توی سر خودم و باز از طرف همون افراد اتفاق بیوفته. شاید اگر این مفهوم تشویق شدن و دیده شدن و محبوب و مورد توجه دیگران بودن رو از من میگرفتن، من هرگز خیلی از درسها رو نمیخوندم و فقط درسهایی که بهشون علاقه داشتم رو میخوندم. برای خودم. یعنی هستی خودم رو زندگی میکردم و نه هستی برای دیگری رو. یعنی خودم میبودم و نه اینکه تلاش کنم یک تصویر از خودم بسازم. فیک نمیبودم. البته درک این موضوع برای یه بچه ی ۱۰ ۱۲ ساله چندان آسون به نظر نمیرسه واسه همین انتظاری هم از خود اون موقع خودم ندارم و هرگز خودم رو سرزنش نکردم سر این موضوع.
بزرگتر که شدم، داستان اومد سر انتخاب رشته و شغل و این جور چیزها. باز من داشتم یک سناریوی تکراری رو انجام میدادم. کاری کنم که دیگران رو تحت تاثیر بذارم و همه بهم بگن محمد نورسی خیلی آدم خفن و باهوش و خلاقی هست. واقعا هم بودم ها. یعنی اینجوری نبود که زور الکی بزنم که باهوش و خلاق به نظر برسم. داستان اصلا این نیست. داستان اینه که از این هوش و خلاقیت برای ارضای دیگری داشتم استفاده میکردم و نه برای زیستن هستی و زندگی خودم. البته معمولا اینجوریه که این کار رو میکنی و تصمیمات خودت رو از خودت میدونی. یعنی بند و بار خودت و دلایل تصمیمات خودت رو نمیبینی. اینکه داری برای دریافت تشویق از طرف دیگران و دیده شدن و محبوبیت داری مثلا فلان استارتاپ رو میزنی رو نمیبینی. بلکه فکر میکنی که الان من خودم دارم این تصمیم رو میگیرم. در حالی که این جلب توجه دیگری هست که داره برای من تصمیم میگیره. که گفتیم ریشه اش در نهایت نهایت به هراس از مرگ و میل به بقای ژن برمیگرده. یعنی من چون از مرگ میترسیدم و میخواستم ژنم رو محافظت کنم، سعی میکردم دیگران رو از خودم راضی و خشنود کنم و به همین خاطر از استعداد و توانایی هام در راه جلب توجه دیگران استفاده میکردم. و یا این کار رو میکردم که بگم من خفن هستم و با بقیه فرق دارم. و اینجوری به ایگوم خوراک بدم. مرگ مال آدم های عادی هست. من که خفن و جدای از بقیه هستم پس نمیمیرم. تا همینقدر ابلهانه. یعنی من هستی خودم رو زندگی نمیکردم با اینکه داشتم از استعدادها و تواناییهام استفاده میکردم. فقط داشتم یک تصویر فیک از خودم ارائه میدادم که جلب توجه کنم و رضایت و حمایت دیگران رو جلب کنم. این کار رو هم ناآگاهانه انجام میدادم. یعنی این کار رو میکنی بدون اینکه بدونی چرا داری این کار رو میکنی و به ظاهر هم همه چیز خوب به نظر میاد. چون داری از استعدادها و تواناییهات استفاده میکنی و به ظاهر موفق هم هستی.
****
این تاثیر دیگری بر زندگی ما و تلاش ما برای ایجاد یک تصویر فیک از خودمون خیلی خیلی زیاد در ما ریشه کرده. تمام تعارف ها، سنت ها و عرف ها و اینا هم باز ریشه در همین مفهوم دیگری داره. یعنی من با تعارف کردن، یک تصویر فیک و غیر واقعی از خودم و درونیات خودم ارائه میدم. دیگری رو به نفع بقای خودم فریب میدم. چجوری؟ با تلاش برای ایجاد یک تصویر مهربان و مثلا مهمان نواز از خودم در ذهن دیگری سعی میکنم حمایت و توجه اون شخص رو بگیرم که بتونم در شرایط بحرانی بقای خودم رو توی قبیله تضمین شده تر کنم. این کار رو هم به صورت سیم پیچی مغز و ژنتیکی انجام میدم. ناآگاهانه. خودم رو فیک میکنم که زنده بمونم. در حالی که دیگه الان اصلا بقای من زیاد به بقای قبیله و جلب نظر دیگری ربطی نداره.
خلاصه اینکه یکی از بزرگترین خواسته های من توی زندگی اینه که فیک نباشم و هر چقدر در این مسیر بیشتر تلاش میکنم عمق فیک بودن خودم رو بیشتر میفهمم و حتی همین ابراز کردنش هم توی این اپیزود فیک به نظر میرسه. با تمام وجود دلم میخواد حرفی که میزنم از اعماق وجود و قلب و جانم بیاد بیرون ولی اینجوری نیست. بیشترش بلغوریجاتی هست که به واسطه ی کتاب هایی که خوندم و فکرهایی که کردم میاد بیرون. زندگیش نکردم. تلاش کردم زندگیش کنم ولی بخش نسبتا کمیش رو واقعا دارم زندگی میکنم. یعنی من کتاب نخوندم که خردمند بشم، کتاب خوندم که اینجا به شما ارائه ش بدم و یک چهره ی با سواد از خودم بسازم. یا حتی خیلی وقتا وقتی دارم به یک مفهوم خیلی فلسفی و عمیق فکر میکنم، یهو به خودم میام و میبینم که نوع فکر کردنم اینجوری هست که دارم توی ذهن خودم برای یک نفر دیگه این مفهوم رو توضیح میدم. شاید کسی که حتی چهره و کاراکتر خاصی نداره. یعنی “دیگری” حتی توی افکارم هم دست از سرم بر نمیداره. انگار هستی من در گرو هستی دیگری معنی پیدا میکنه. یک من منفرد و فردیت یافته وجود نداره. هر کاری که میکنم همیشه یه گوشه چشمی هم به دیگری دارم. حتی همین تلاشی که الان برای فیک نبودن دارم میکنم رو اگر عمیق تر مشاهده کنم میبینم باز دارم برای دیگری این کار رو میکنم. یک تلاش عبث و فیک برای فیک نبودن. تمام فعل ها هم مثل نوشتن و خواندن و رکورد پادکست و این جور چیزا هم باز در نهایت قراره به دست دیگری برسه. یعنی هنوز هیچ فکر و فعلی رو از خودم و برای خودم انجام ندادم توی زندگیم. یا شاید هم انجام داده باشم ولی اینقدر کم بوده که متوجهش نشدم و یا اینکه اینقدر همه چیز رو برای بیرون دارم انجام میدم، که نتونستم اون فعل و فکر خالص رو حتی تشخیص بدم. سالهاست در تلاش برای واقعی و فرد شدن هستم. تلاش برای خودم شدن. تلاش برای رهایی از بند و بار. باز هم هر روز به در بسته میخورم. بعضی وقتا به خودم میگم کاش اینقدر اصرار بر این موضوع نداشتی. ولی تازه سراشیبی ای هست که توش اومدم و هر لحظه سرعتم هم بیشتر میشه. به کدوم سمت؟ به سمت مواجهه با عمق فاجعه ی فیک بودنم. گاها قلبم میشکنه واقعا. درد داره. ولی همینی که هست. فیکم. متاسفم که این حرف ها رو دارم با صدای بلند و پشت میکروفون میزنم. ولی باید اعتراف میکردم که فیکم. الان توی این مسیر توی مرحله ای هستم که شاید بخشی از بند و بار هام رو بدونم ولی رها شدن ازشون برام خیلی دشوار و به سختی و به آهستگی داره اتفاق میوفته و همینکه یک لحظه غافل میشم یهو موج جدیدی از بند و بار میاد و یک مسیر فیک دیگه رو برام تزیین و فریبنده میکنه و میگه برو. فریب میخورم. خیلی سریع. گاها حتی حس میکنم دیگران میتونن این فیک بودنم رو ببینن و احساس شرم و سرخوردگی عمیقی میکنم و نکته ی جالب داستان اینه که همین احساس شرم به خاطر فیک بودنم، از فیک بودنم میاد. از زندگی یا هستی برای دیگری میاد. عجیبه. خیلی عجیبه.
نکته ی جالبتر اینه که اصلا شاید این اپیزود رو ساختم که یه سری کامنت و پیام تایید دریافت کنم که بقیه بهم بگن فیک نیستی یا اینکه تو چقدر خفن هستی که اینها رو متوجه شدی و تا اینقدر عمیق داری خودمشاهده گری میکنی. یعنی تا اینقدر فیک هستم که خودم هم خودم رو فریب میدم. دیگران رو هم فریب و منیپیولیت میکنن. اون هم با ابزار اعتراف به فیک بودن. یعنی مثلا من میدونم فیک هستم، اکر بگم فیکم، بقیه میان میگن که نه، فیک نیستی یا میگن چقدر خفنی، و بعد من خوشحال میشم و احساس زنده بودن میکنم و ایگوم ارضا میشه و هراس از مرگم کمتر میشه. تا همینقدر فیک. تا همینقدر کودکانه و ابلهانه.
اصلا یه لحظه اومد توی سرم که یک جمله رو هم توی متن پادکست بنویسم. نوشتمش هم ولی بعدا پاکش کردم. جمله این بود: “گاها حس میکنم که حقمه که تکفیر و طرد بشم. مثل اسپینوزا.” بعد دیدم همین جمله رو هم از سر فیک بودنم داشتم مینوشتم. خواستم بگم که من یه چیزایی از تاریخ فلسفه بلدم که ممکنه شما ندونید. این جمله ی حقمه که باید تکفیر و طرد بشم، در بند وجهه و نقاب و ایگوی منِ باسواد و باهوش و فیلسوف و خردمند و هزار تا کوفت و زهر مار دیگه اومد بیرون. خود همین پاراگراف هم دقیقا از همونجا اومد بیرون. یعنی من فیک هستم و از سر فیک بودن به فیک بودن خودم، به صورت فیک اعتراف میکنم. یعنی جلب توجه و نظر دیگری تا عمیقترین سلولهای وجودم نه تنها نفوذ کرده بلکه اونها رو به وحشتناکترین شکل ممکن تسخیر هم کرده.
****
اول اپیزود گفتیم که ژان پل سارتر یه جمله ای داره که میگه: “دیگری جهنم است.” چرا که معتقده، دیگری خودم رو از خودم میگیره و ایگوم رو فعال میکنه و باعث میشه آزادی من ازم گرفته بشه و من رو وادار به غیر واقعی و فیک بودن میکنه. ولی این گفته ی سارتر بیشتر شبیه فرافکنی هست. دیگری جهنم به نظر میرسه چرا که من هنوز در بند تایید شدن و تاثیرگذاری روی دیگری هستم. هنوز به آزادی و استقلال و فردیت خودم نرسیدم. نمیشه که مسیولیت آزاد کردن خودم از بندهام رو به گردن دیگری بندازم و دیگری رو مقصر و گناهکار و جهنم بدونم که. البته سارتر این جمله رو از یه زاویه ی دیگه هم مد نظرش هست که دیگه اینجا جاش نیست بهش بپردازیم. زاویه ی اینکه اگر ما از بند دیگری هم رها بشیم و زندگی فیکی نداشته باشیم، دیگری دست از سر ما برنمیداره. این مفهوم رو به وضوح میشه توی نمایشنامه ی دوزخ از سارتر دید. ولی دیگه اون یه مفهوم دیگه هست. باشه واسه یه اپیزود دیگه.
به هر حال. بریم سراغ راه حل. شاید راه حل من رو تا الان حدس زده باشید. راه حل من برای رهایی از این فیک بودن اینه که اول خودمشاهده گری کنم و سعی کنم این فیک بودن ها و تلاش برای تحت تاثیر قرار دادن دیگری رو کشف کنم. حالا چه دیگری واقعا حضور فیزیکی داشته باشه و یا توی سر و ذهن خودم باشه یا شاید حتی یک حضور ضمنی و در لفافه داشته باشه. مثلا میل به پوشیدن لباس قشنگ و مد روز. فقط میلش ها و نه فکر و فعلش. پس خودمشاهده گری و آگاهی میشه قدم اول. قدم بعدی اینه که مسئولیت خودم رو قبول کنم. من فیک هستم، نه به خاطر دیگری بلکه به خاطر بند و بارهای ذهنی خودم فیک هستم. فرافکنی نمیکنم. دیگری رو مقصر و جهنم نمیدونم. حتی اگه دیگری در زندگی من مداخله کنه. همون بخش دوم از منظور سارتر. در اون حالت هم باز من مسئول زندگی خودم هستم. بعد سعی میکنم از بند این بندگی رها بشم و اینم میدونم که این رها شدن لزوما در عمل منجر به یک عملکرد متفاوت نمیشه. مثلا من سالها استارتاپ کار کردم یا سالها کتاب خوندم که با خلاقیت و هوش و دانشم دیگران رو تحت تاثیر بذارم. وقتی بهش آگاه میشم و ازش رها میشم، قرار نیست که من دیگه کار استارتاپی نکنم و یا کتاب نخونم بلکه محرک من دیگه جلب توجه و تاثیر روی دیگری نیست بلکه هستی و توانایی ها و علایق خودم که آگاهی و خلاقیت هست هست. من خودم رو زندگی میکنم و دقیقا همون کارهای قبل رو انجام میدم ولی نه برای دیگری، بلکه برای خودم. اینجاست که من فاعل میشم و نه مفعول. وقتی برای دیگری زندگی میکنم و یه تصویر فیک از خودم میسازم، دیگری فاعل هست و من مفعول هستم. کاری که میکنم واکنش هست به دیگری و تصویری که فکر میکنم دیگری از من میسازه و نه کنشی که از خودم نشات گرفته. پس باز هم برگشتیم سر تفاوت واکنش و کنش. تفاوت فاعل بودن و مفعول بودن. تفاوت آزادی و بردگی. پس اینا شد راه حل من برای خودم.
****
چنتا نکته رو هم آخر داستان اضافه کنم. اولا اینکه همونجور که گفتم فیک بودن و واقعی بودن یک چیزی نیست که منجر به دو تا عملکرد متفاوت بشه لزوما. یعنی من میتونم یک فرد کتاب خوان باشم به این خاطر که یک تصویر انسان باسواد از خودم بسازم که اینجا میشه فیک بودن و یا اینکه من یک فرد کتابخوان باشم چون هستی من و علایق من و من کتابخوان هست. اینجا میشه خود واقعی خود رو زیست کردن. یعنی ممکنه نمود ظاهری جفتش یکی باشه و دیگری به احتمال زیاد اصلا متوجه تفاوتشون نشه ولی در درون خیلی با هم فرق میکنه.
حالا سوالی که پیش میاد اینه که اگر ممکنه نمود جفتش یکی باشه خب چرا اصلا باید این همه خودکاوی و ژرف نگری و درد و رنج رو تحمل کنیم و در نهایت هم به همون عملکرد برسیم. اولا که گفتم ممکنه به یک عملکرد یکسان برسیم، ممکن هم هست بعد از آزادی از بند فیک بودن کلا مسیر زندگیمون و نمود و عملکردمون رو تغییر بدیم. از طرفی عملکرد های یکسانی که از دو تا بستر ذهنی مختلف نشات میگیرن با هم خیلی متفاوت هستن. اینکه از جایگاه مفعول و واکنشی باشیم و بند های عروسک خیمه شب بازیمون رو بدیم دست دیگری، به یک عملکرد مفلوکانه و حقیر و تحت تاثیر عوامل بیرونی منجر میشه. ولی اگه من به صورت فاعل و نشات گرفته از هستی خودم همون فعل رو انجام بدم و به اصطلاح کنش انجام بدم، فعل به شدت مستقل و مقتدر و پویا و سرزنده اتفاق میوفته. اسبی که در طبیعت میدوه با اسبی که توی پیست اسب دوانی میدوه به ظاهر یک عمل یکسان انجام میدن ولی این کجا و آن کجا.
نکته ی بعدی اینکه شاید بگید که دارم سخت میگیرم. ولی باید سخت گرفت. فیک بودن یکی از بزرگترین بند هاست. در بند دیگری بودن. دیگری برای تو همه چیز رو مشخص میکنه. بدون دیگری انگار هیچ هویتی برای خودمون قائل نیستیم. انگار یک هستی برای دیگری مطلق هستیم. انگار دیگری رو خودمون گذاشتیم رو دوش خودمون و داریم بهش سواری میدیم و اون هست که داری مسیر حرکت توی پیست رو بهمون نشون میده. بازم میگم حواسمون هم هست که مسئولیت سواری دادن به دیگری رو فرافکنی نمیکنیم و خودمون به عهده میگیریم.
حالا نکته ی مثبت قضیه اینه که به نسبت مثلا ۱۵ سال قبل، نسبت به این فیک بودن ها و هستی برای دیگری ها دارم آگاه تر میشم. بعد از سالها تمرین و ژرف کاوی تازه دارم میبینمشون. فاصله ی خودم با خودم رو دارم میبینم. و این یک قدمِ خیلی بزرگی هست. اصلا واقعی و اصیل شدن با همین قدم شروع میشه. خیلی جاها هم یه پیشرفت هایی میبینم. حالا شایدم بازی ذهنم باشه که داره فریبم میده ولی حس میکنم که به اون خود و فردیت خودم دارم نزدیکتر میشم. یه هستی ای که در بند دیگری نیست ولی به دیگری دهش و عشق داره. برای دیگری زندگی نمیکنه، بلکه ذات زندگی رو زندگی میکنه. این یعنی اینکه من فیک هستم ولی قرار نیست برای همیشه فیک بمونم. یعنی راه رهایی از این بندی که توی ذهنم هست، هست و اتفاقا راه رهایی هم باز توی خودم هست که باید بهش آگاه بشم.
****
رسیدیم به آخر این اپیزود. پاراگراف آخر رو که توی همه ی اپیزودها میخونم رو میخوام بخونم. سعی کنیم ببینیم که این پاراگراف رو چرا نوشتم و دیگری چه تاثیری روی این جملات گذاشته و نقش دیگری روی من چی بوده وقتی داشتم این جمله ها رو مینوشتم. البته مراقب ایگومون هم باشیم و فاز رواندرمانگر و خفن بودن بر نداریم. این فقط یک جنبه ی فان و بازی طور داره. آماده. میگم الان. در نهایت اینکه من محمد نورسی هستم و این پادکست نظرات شخصی خودم هست که با تجربه و کنجکاوی و مطالعه و اینا به دست اومده و هیچ ادعایی نسبت به درست بودنشون ندارم. از طرفی هم قصد آموزش چیزی رو ندارم. و اینم اضافه کنم که برای شنیدن مونوکست میتونید به وبسایت مونوکست دات نورسی دات آی آر و یا سایر پلتفورمها که لینکشون توی سایت و پیج اینستاگرامم هست مراجعه کنید.