اپیزود پانزدهم – رهایی از بند غیر ضروری ها

شما به مونوکست گوش میدهید – پادکستی درباره ی خودم و برای خودم.

اپیزود پانزدهم – رهایی از بند غیر ضروری ها

یکی از بزرگترین مفاهیمی که در مسیر رهایی از بند میتونیم در موردش صحبت کنیم درک تفاوت بین ضروری و غیر ضروری هست. بخش بزرگی از دردها و رنج های ما از این نشات میگیره که ما توان تشخیص این دو تا رو نداریم و زندگیمون رو وقف غیر ضروریها میکنیم. امروز میخوایم یه کمی در مورد تشخیص و رهایی از این غیر ضروری ها صحبت کنیم.

بیاید خیلی سریع بریم و یه سری مفاهیم پایه ای رو به عنوان مقدمه توضیح بدیم. ما توی قدم اول باید تفاوت سه تا لغت رو درک کنیم. خواست، نیاز و ضرورت. خواست چیه؟ ما معمولا تمام زندگیمون رو بر مبنای خواستن داریم زندگی میکنیم. یعنی اگر در تک تک کارهایی که در طول روز و به صورت بدنی یا ذهنی انجام میدیم عمیق بشیم میبینیم که ما اون کارها رو میکنیم چرا که قبلش یک چیزی رو میخوایم یا نمیخوایم که البته نخواستن هم خودش یک جور خواستن هست. مثلا من دارم میرم سر کار که بتونم آخر ماه یه چیزی که میخوام رو بخرم. حالا سوال اینه که چرا من یک چیزی رو میخوام؟ آیا من به چیزی که میخوام واقعا نیاز دارم یا نه؟ مثلا چرا یک دست لباس مجلسی نو میخوام؟ یا چرا یک بدن زیباتر یا یک رابطه یا یک شغل جدید یا یک مدرک تحصیلی یا هر چیز دیگه ای رو میخوام؟ آیا به اینا نیاز دارم؟ اگه آره. چرا فکر میکنم بهش نیاز دارم؟ واقعیت اینه که بخش بزرگی از خواسته های ما از نیازهای ما نمیاد بلکه از دو تا منشا اصلیِ بردگیها و ناآگاهی های ما میاد. یعنی مثلا یک لباس یا مدرک تحصیلی جدید رو میخوایم چرا که میخوایم ازش هویت بگیریم و جامعه ما رو بیشتر تایید کنه و تحویل بگیره. این میشه بند و بار یا همون بردگی. یا مثلا ما شروع میکنیم به خریدن چیزهایی که فکر میکنیم میخوایم ولی در واقع معمولا ما یک چیزی رو میخوایم چون نمیدونیم که واقعا چی میخوایم. یا مثلا ما یک رابطه ای رو میخوایم، چون نمیدونیم از زندگیمون چی میخوایم و فکر میکنیم این رابطه ی جدید میتونه این رنج سردرگمی و خوابگردیِ ما رو تسکین بده. این میشه منشا دوم یا ناآگاهی. پس تا زمانی که ما تحت بردگی بند و بارهامون و یا در ناآگاهی نسبت به هستیِ خودمون و خود واقعی خودمون زندگی میکنیم، سعی میکنیم با خواستن چیزهای مختلف در بیرون از خودمون، این خلا ها رو پر کنیم و چون این خلاها با این خواستن های بیرونی پر نمیشه در واقع ما با یک چاه بی انتها از خواستن ها مواجه هستیم. پس میشه گفت با تمرین خودآگاهی و رهایی از بند و بار و بعد کشف و شکوفایی هستی خودمون میتونیم بخش بزرگی از خواسته هامون رو هرس کنیم و تقلیلشون بدیم به نیازها. یعنی به جای اینکه توی ذهن خودمون همش بگیم من فلان شی یا اتفاق یا هر چیزی رو میخوایم، از خودمون بپرسیم که آیا من به اون چیز نیاز دارم یا نه؟ پس ما تا اینجا فهمیدیم که به بخشی از خواسته هامون اصلا نیاز نداریم. 

حالا سوال بعدی اینه که آیا همه ی چیزهایی که بهشون نیاز داریم ضروری هستن؟ جواب اینه که نه. بخش بزرگی از نیازهای ما نیازهای کاذبی هستن که توسط جامعه و ذهن گله و به مرور به وجود اومده. پس یعنی خود همین نیاز ها رو هم میشه هرس کرد و به دو دسته ی نیاز ضروری و نیاز کاذب یا غیر ضروری تقسیم بندیش کرد. یعنی سوال اصلی این میشه که این چیزی که میخوام و فکر میکنم بهش نیاز دارم، آیا ضروری هم هست یا نه؟ و با این سوال میتونیم خواسته هامون رو الک کنیم و فقط خواسته هایی که بهشون نیاز داریم و البته ضروری هم هستن رو جدا کنیم. اینم میدونیم که خواست و نیاز غیر ضروری یعنی رنج و درد غیر ضروری. تا اینجا شد تفاوت بین خواستن و نیاز داشتن و ضروری بودن.

فقط یک نکته ای رو هم اینجا باید اضافه کنم. یک ذهن ناآگاه و در بند، توان این الک کردن رو نداره. یعنی هر چیزی رو که میخواد، فکر میکنه بهش نیاز هم داره و اتفاقا ضروری هم هستن. مثالش هم به وفور ریخته و شاید با رفتن جلوی آینه بتونیم یه شخص با این ویژگی رو ببینیم ولی به هر حال جدای از این، ما قطعا خیلی ها رو دیدیم که مثلا سی تا ماگ دارن و بعد میبنیم که استوری گذاشتن که یک ماگ جدید خریدن و اگه بهشون بگی که آیا واقعا به این ماگ نیاز داشتی و خریدنش ضروری بود میبینی که یک دلیلی براش میتراشن. مثلا میگن آره بابا من توی اتاق مدیرعامل شرکت ماگ اختصاصی نداشتم. مگه میشه با همین ماگ خودم برم توی جلساتی که توی اتاق رئیسم برگزار میشه. زشته. اتفاقا خریدنش خیلی هم ضروری بود.

یعنی بیدار کردن کسی که نمیدونه خواب و در بند هست، تقریبا غیر ممکن به نظر میرسه. مگه اینکه اتفاق عجیب و غریبی مثل یک تلنگر بیوفته.

آخرین جمله ی بخش مقدمه رو هم میگم که خودمون بریم و روش فکر کنیم. دیگه اینجا زیاد در موردش صحبت نمیکنیم. و اون اینه که: “فقط نیازهایی ضروری هستن که بتونن به شخص، در مسیر کشف و شکوفایی فردیتش کمک کنن. یعنی میشه گفت تنها چیزی که ضرورت داره، تحقق خویشتن خویش هست.” بقیه ی خواست ها و نیازها، هر چی که هست غیر ضروری و قابل حذف هست. البته اینم میدونیم که یه سری نیازها شرط بقا هست و بقا هم نباشه دیگه خویشتن خویش هم معنی نداره. 

****

خب. بیاید یه سری مثال بیاریم که بتونیم توان تشخیص ضروری و غیرضروری رو یه کمی تقویتش کنیم. اول با یه سری چیزهای تابلوتر شروع کنیم. بعد میریم و مثال های عمیقتر رو هم میگیم.

بسیاری از چیزهایی که الان توی اتاق یا خونه یا کمد وسایلای هر کدوم از ما هست، به احتمال زیاد سال به سال هم استفاده نمیشه و حتی نیازی که خیلیاشون قرار بوده رفع کنن رو به راحتی یا میشد حذف کرد و یا میشد با چیزهای دیگه ای همون کار رو انجام بدیم. یعنی ما عمرمون رو دادیم و کار کردیم و پول درآوردیم و با اون پول یه چیزهایی رو خریدیم. نه به این دلیل که بهشون نیاز ضروری داشتیم، بلکه فقط خواستیم اون خلا یا چاه بی انتهای خواسته هامون که ریشه در بردگیها و ناآگاهیهامون داره رو پر کنیم. و حالا که بهش نگاه میکنیم میبینیم که هیچ تاثیری روی رفع اون خلا نداشته. این رو میشه برای خیلی چیزهای کوچیک مثل اکسسوری ها و فندک ها و چیزهای کم ارزش اینجوری به کار برد و البته میشه برای خیلی چیزهای بزرگ مثل ماشین و خونه هم به کار برد. یعنی لذت خرید یا ارتقا ماشین فقط یک هفته هست و بعد دوباره اون احساس خلا و سرگشتگی و گم گشتی میاد سراغمون. یعنی سالها ممکنه پول جمع کنیم که یه ماشین بخریم. و بعد که میخریم، بعد از یک هفته یا حداکثر چند ماه این بار میخوایم پول جمع کنیم که ماشینمون رو ارتقا بدیم. یعنی این توهم رو داریم که میتونیم این چاه خواستن های بی انتها رو با چیزهای بیرونی پر کنیم. و همین میشه که کل زندگیمون میشه سگ دو زدن برای رفع خواسته هایی که نه ضروری هست و نه حتی نیاز هست. اگه ریشه های این مثلا ماشین خواستن یا ارتقا ماشین رو نگاه کنیم میرسیم به همون بند و بارها و ناآگاهی از هستی خودمون. مثلا ماشین بالاتر میخوایم که تایید گله رو بگیریم. یا از ماشینمون به عنوان یک انسان موفق و خوشبخت و پولدار هویت بگیریم. شخص من در مورد ماشین، هرگز میلی به داشتن ماشین نداشتم و اصلا گواهی نامه هم نگرفتم و ندارم. به جاش یه ماشین با یک راننده ی شخصیِ محترم و باشخصیت دارم. فقط کافیه گوشیم رو در بیارم و چنتا دکمه رو بزنم که بیاد دم در و من رو به مقصدم برسونه. بعضی وقتا هم یه قطار اجاره میکنم. البته به صورت اشتراکی. نه به پارکینگ فکر میکنم و نه به تعویض پلاک و استهلاک و پمپ بنزین و تعویض روغن. نه قسط میدم و نه نگران بیمه و تصادف هستم. توی ترافیک با خیال راحت کتاب میخونم و موزیکم رو گوش میدم و یا اصلا میخوابم. گاها که پول تاکسی اینترنتی ندارم و سوار مترو میشم، قبول دارم که یه کمی شلوغ هست و شاید بوی عرق هم بیاد ولی من ترجیحش میدم به دردسرهای و بردگی های یک ماشین رو داشتن. پس خیلی ضروری هست که بدونیم که چی ضروری هست و چی نیست. وگرنه عمر و پول و اعصاب و روانمون رو هزینه میکنیم برای چیزی که نمیتونه خلا درون و حس گمگشتگیمون رو اقناع کنه. البته نمیگم ماشین نخریم، این مثال ماشین یک مثال کاملا شخصی هست. کل حرف اینه که هر چیزی رو که میخوایم، آگاهانه بخوایم و تا حد ممکن خواسته هایی که نیازمون نیست رو حذف کنیم و نیاز هایی که ضروری نیستن رو هم حذف کنیم. بازم میگم، خواست و نیاز غیر ضروری یعنی رنج و درد غیر ضروری.

توی همین زمینه میشه از یک زاویه ی دیگه هم به قضیه نگاه کرد. اینکه من بفهمم کی و کجا دیگه کار کردن و پول در آوردن بس هست. من خیلی ها رو میشناسم که کارشون همراستا با هستیشون نیست و همش دارن در موردش غر میزنن. البته پول خوبی هم در میارن و الان خونه و ماشین هم دارن و اونقدری پس انداز و سرمایه دارن که از الان تا آخر عمر سه نسل بعدشون میتونن بدون اینکه کار کنن زندگی کنن. ولی همش غر و نق میزنن که این کار کردن وقتم رو گرفته و نه میتونم برم سفر یا برم به کارهای مورد علاقه ام بپردازم. من به هیچ عنوان این افراد رو درک نمیکنم. طرف فوق تخصص داره و تا الان اونقدر پول جمع کرده که میتونه تا دو نسل بعد همین زندگی الانش رو با همین کیفیت حفظ کنه ولی هنوز روزی ۱۲ ساعت کار میکنه. وکیل این شکلی هم میشناسم. کارخونه دار و برج ساز هم میشناسم که در حسرت اینه که یک روز وقتش آزاد بشه و بدون گوشی و لپتاپ بره توی طبیعت و یه چایی آتیشی بخوره و این کار رو نمیکنه. شخص من تمام تلاشم رو میکنم که جوری برنامه ریزی کنم که وقتی میمیرم ازم ارثی باقی نمونه. البته به شرطی که ناگهانی نمیرم. ناگهانی بمیرم هم باز چیز خاصی ندارم که به کسی به ارث برسه. البته ارث خوری هم ندارم. ولی به هر حال ترجیح من اینه که آخرین ریال شماره حسابم رو بدن به کسی که قبرم رو میکنه. به نظر شما بیشتر از اون پولی لازم دارم؟ البته توی پرانتز اینم بگم که اینجوری رادیکال دارم میگم که یه کمی بیشتر در مورد قضیه فکر کنیم. وگرنه من درسته خونه و ماشین و یا دلار و طلا و سرمایه ی خاصی ندارم ولی همیشه اندازه ی حداقل ۶ ماه زندگی پس انداز داشتم و دارم. ولی وقتی بمیرم، گرونترین و قیمتی ترین چیزی که ازم باقی بمونه کتابخونه ام و بعدش لپتاپم هست. همین برای من کافی بوده تا الان. خودم رو هم بسیار ثروتمند میدونم. یعنی مرز میزان پول ضروری رو تا جایی که تونستم نزدیک خودم گذاشتم و فعلا جواب داده.

یه چیز خیلی کوچولوی دیگه هم توضیح میدم ولی زیاد بسطش نمیدم. فرض کنید که یک نفر خود واقعی خودش رو کشف و شکوفا کرده و الان یک موزیسین خیلی برجسته هست و داره هر هفته کنسرت میذاره و مثل چی پول در میاره. آیا این پول در آوردنی که دیگه پشتش خواستن نیست بلکه زیستن خویشتن خویش هست هم باز غیر ضروری هست؟ واقعیت اینه که دو تا مفهوم وجود داره. یکیش کار هست و یکیش فعالیت. مفهوم کار و فعالیت فرق میکنه. کار اونیه که با هستی خودمون منطبق نیست و ما برای امرار معاش و یا به عنوان یک نقش و هویت اجتماعی انجامش میدیم. اینجا ما توی کار کردن فاعل نیستیم، بلکه مفعولیم. یعنی یک چیزی به جز هستی خودمون ما رو به انجام این کار وادار میکنه. هویتِ منِ پزشکِ مفید برای جامعه هست که داره من رو به انجام این کار وادار میکنه و نه هستی خودم. من فاعل نیستم، بلکه مفعولم. ولی فعالیت اونیه که ما آگاهانه و فاعلانه، فعلی که منطبق بر هستیمون هست رو انجام میدیم. این دیگه کار نیست. فعالیت هست. ما فاعل هستیم و نه عامل نه عمله نه کارگر. حالا کارگر و عمله به مفهوم واقعی کلمه منظورم هست و نه به عنوان یک تایتل شغلی. یک مهندس یا پزشک یا معلم یا رئیس جمهور هم اگر کارش منطبق با هستیش نباشه، عمله و کارگر به معنای واقعی کلمه محسوب میشه. به نظر من کسی که داره هستیش رو فاعلانه و آگاهانه زندگی میکنه و داره به شدت پول هم در میاره، دیگه نمیشه مرزی برای این پول در آوردن قائل شد چرا که برای هستی و خود واقعی هر فرد نمیشه مرز قائل شد. این مرز گذاشتن برای پول درآوردن غیر ضروری برای کار صدق میکنه و نه فعالیت. یه کمی روی این قضیه و مثال پزشک یا وکیل و برجسازی که گفتم پویایی کنیم. یه سری روابطی بین این تعاریف هست که بعدا توی اپیزودهای بعدی در موردشون صحبت میکنیم.

و در نهایت یک نکته ی با ارزش. تفاوت بین مفید بودن و ضروری بودن رو هم درک کنیم. خیلی چیزهایی که میبینیم یا میخونیم و میشنویم و میخریم شاید به ظاهر مفید باشن ولی لزوما ضروری نیستن. یک چیز میتونه خیلی مفید و کاربردی باشه ولی لزوما ضروری نباشه. یعنی درک و تفکیک مفید بودن و ضروری بودن هم میتونه به ما در حذف غیر ضروری ها کمک کنه.

****

حالا غیر ضروری ها فقط به خریدن یک چیز یا حد و حدود برای پول در آوردن محدود نمیشه. خیلی چیزهای غیر ضروری دیگه هم هست که اصلا میشه گفت منشا بخش بزرگی از رنجهای ما هستن. سعی میکنم به بعضیهاشون فقط در حد یکی دو جمله اشاره کنم.

بخش بزرگی از معاشرت ها و روابطمون غیر ضروری هست. ما با خیلی از افراد دوست هستیم و یا معاشرت میکنیم و حتی ممکنه پارتنر و حتی رابطه ی جنسی هم داشته باشیم که اصلا ضروری نیست. یعنی اگر به بردگی هامون آگاه بشیم میتونیم خیلیهاشون رو حذف کنیم. خیلی از مهمونی ها و دور همی ها و پیام ها و چت ها و تلفن ها به هیچ عنوان ضروری نیستن. حتی گاها نیاز کاذب هم نیستن.

خیلی از حرف هایی که میزنیم هم ضروری نیستن. فقط کافیه قبل از گفتن هر حرفی از خودمون بپرسیم که چرا میخوام این حرف رو بزنم و با خودمون یه کمی شفاف برخورد کنیم، میفهمیم که هیچ نیاز ضروری ای پشت این حرف زدن هامون نیست. مثلا وارد یک جلسه ی بحث میشیم و شروع میکنیم به ابراز ایگوی “من باسواد” و بعد آگاه میشیم به این موضوع و میبینیم که هیچ فایده ای نداشته و فقط ازمون انرژی گرفته و ما رو برده ی خودش کرده. یا شروع میکنیم از جزئیات زندگی خودمون یا حتی دیگران گفتن. یا درد و دل میکنیم. یعنی نوبتی مشکلات زندگی و روحی و روانیمون رو روی سر هم بالا میاریم. یکی از بزرگان فلسفه یه جمله ای داره که نقل به مضمون میکنم. میگه انسان حیوان ناطق نیست بلکه حیوان وراج هست. معمولا روابط غیر ضروری و ناآگاهانه و وراجی های ما در نهایت منتهی میشه به رنج های غیر ضروری.

بخش بزرگی از چیزهایی که میبینیم و میخونیم و میشنویم هم کاملا غیر ضروری هستن. اینکه در آمریکا تورنادو اومده یا توی اتیوپی خشکسالی شده و یا سهام شرکت تسلا فلان درصد رشد کرده و در کل تقریبا تمام خبرهایی که از منابع مختلف دریافت میکنیم غیر ضروری هستن. تقریبا تمام اطلاعاتی که از تلویزیون و شبکه های اجتماعی و رسانه های جمعی دریافت میکنیم غیر ضروری هستن. و اگر دقت کنیم بخش خیلی بزرگی از رنج های ما دقیقا داره توسط همین ها ایجاد میشه.

تقریبا تمام مداخله های ما غیر ضروری هست. مداخله هایی که در زندگی دیگران به صورت مستقیم و یا مجازی میکنیم. تمام کامنت های انتقادی و خردمندانه ای که میذاریم. تمام واکنش هایی که در برابر اتفاقات ترند و یا سلبریتی ها انجام میدیم غیر ضروری هست. به من چه که فلان شخص در مورد فلان موضوع چه نظری داره؟ چه تاثیری توی زندگی من داره؟ این مداخله ها رو حذف کنیم، خیلی از رنج هامون کم میشه. این بحث مداخله رو بعدا توی یه پادکست جدا خواهیم گفت.

خیلی از مسئولیت ها، مشغولیت ها و کارهایی که میکنیم غیر ضروری هست. ما آنچنان برده ی ذهن هستیم که فکر میکنیم باید همیشه در حال انجام دادن چیزی باشیم. یعنی نمیتونیم نیم ساعت بدون انجام دادن کاری فقط بشینیم. سریع دچار ملال میشیم. درک اینکه آیا من یک کار رو از سر ضروری بودنش دارم انجام میدم و یا از سر ملال خیلی مهم هست. اکثر کارهایی که در اوقات آزادمون میکنیم از سر ملال هست و نه ضرورت. از طرفی بسیاری از مسئولیت هایی که در زندگی قبول میکنیم رو به راحتی میشه حذف کرد. عاطل و باطل بودن خیلی بهتر از به عهده گرفتن ۱۰۰ تا مسئولیت هست که هیچ نتیجه ای جز رنج و خوراک دادن به ایگو و کمبودها و تاریکی های درونمون نداره. ما اگر مفهوم درستِ بطالت رو درک کنیم و اون بعدِ معناییِ منفیش رو برداریم، بیشترِ عمرمون رو میتونیم بطالت کنیم. مثل همه ی حیواناتِ دیگه. مگه ما چیمون از گربه ها و سگ ها کمتره که نمیتونیم مثل اونها وقت آزاد برای خودمون و برای بطالت کردن داشته باشیم.

علاوه بر خریدهای غیر ضروری که چند دقیقه قبل گفتیم، بخش بزرگی از سبک زندگی های مدرن هم غیر ضروری هست. اینکه باید خونه ی ما حتما یه هال و پذیرایی مبله برای مهمان داشته باشه. اینکه من باید حتما هر ماه یا هر فصل برم سفر وگرنه زندگیم رو به تمامی زندگی نکردم، اینکه من باید حتما از فلان مد و سبک زندگی پیروی کنم وگرنه از جامعه عقب میوفتم. اینها هم اکثرا غیر ضروری هست.

یکی از بزرگترین غیر ضروری هایی که میتونیم بهش آگاه بشیم و حذفش کنیم و در نتیجه رنج کمتری بکشیم، سنت ها و باور های غیر ضروری هست. مثل تعارفات. نقش های اجتماعی. انسان خوب بودن. حالا این انسان خوب بودن خیلی داستان داره. توی اپیزود اخلاق در موردش یه اشاراتی شد ولی در کل داستان به همینجا ختم نمیشه. ولی همین تعارفات و مناسبات اجتماعی و سنتی به شدت غیر ضروری و حتی مضر هم هستن. و اتفاقا یکی از منشاهای اصلی رنج ما هم هستن.

بخش بزرگی از احساسات و عواطف و هیجاناتی که در یک روز تجربه میکنیم غیر ضروری هست. مثلا شبکه های اجتماعی یک رولرکوستر هیجانات و احساسات و عواطف غیر ضروری هست. یه پست میبینیم و خوشحالیم و میخندیم، سی ثانیه بعد یه چیزی میخونیم بغض میکنیم، بعد پست بعدی احساس فیلسوف بودن میکنیم و بعد احساس آزادی خواهی و وطن پرستی و به همین ترتیب توی یک ساعت راحت ۱۰۰ بار احساسات و عواطف و هیجاناتمون به صورت خیلی شدید تغییر میکنه و اگه دقت کنیم،  ۱۰۰ در ۱۰۰ این تغییراتی که تجربه میکنیم و انرژی روانی ای که داریم به خاطر این تغییرات هدر میدیم هم غیر ضروری هست. این برای ما انسانهایی که اکثریتمون نگاه و درکمون از جهان فقط عاطفی و هیجانی و احساسی هست و اصلا جهان واقعی رو آگاهانه درک نکردیم میتونه سم باشه.‍

****

حالا ما اینها رو میدوینم، چیکار باید بکنیم؟ طبق معمول من کاری که خودم میکنم رو میگم و طبق معمول کلید اصلی حل این داستان همون خودمشاهده گری هست. اینکه من به کمک خودمشاهده گری و یه کمی ژرف کاوی به ریشه ی خواسته هام پی ببرم و بتونم ضروری رو از غیر ضروری تشخیص بدم. اولش که این کار رو شروع میکنیم حس میکنیم که مثلا ۵ درصد از کارهایی که توی زندگیمون میکنیم و چیزهایی که داریم غیر ضروری هست و بقیه اش ضروری هست و بعد کم کم پرده ها میوفته و این عدد همینجوری بالاتر میره و واقعا نمیدونم قرار هست که تا کجا بره. برای شخص من شاید تا الان ۷۰ درصد از چیزهایی که طبق عرف جامعه خواست و نیاز قلمداد میشه رو حذف کردم. چند تا مثال بزنم.

مثلا در مورد صحبت کردن، یه خردمندی میگه که اگر میخوای سخن گفتن رو یاد بگیری، یک سال هیچ چیزی نگو. اینجوری میتونی ضروری و غیر ضروری رو از هم تشخیص بدی و فقط ضروری ها رو بگی. البته لزوما قرار نیست به این سفت و سختی برخورد کنیم و مثلا یک سال حرف نزنیم ولی شخص من اینجوری تمرین میکنم که توی اکثر مهمونیای فامیلی چیزی نمیگم. اصلا چیزی هم ندارم که بگم معمولا. یا مثلا در ۶ ماه اخیر دو بار از اکباتان خارج شدم و چون فعالیتی که میکنم توی خونه هست، اصلا بیرون رفتن رو ضروری نمیدونم. قبلش هم دو سال خونه ی پدرم بودم و به همین شکل بود و قبلش هم که ایران نبودم باز به همین شکل بیشتر وقتم رو تنهایی و توی خونه میگذروندم. اولش البته اجباری و به خاطر کرونا اتفاق افتاد و بعد این محدودیت برای شخص من به یک فرصت تبدیل شد و یک خلوت گزینی اجباری تبدیل شد به یک خلوت گزینی خود خواسته که کاملا ازش راضی هستم. بسیاری از روابط و معاشرت ها و حرف ها و مداخله ها و شنیدن ها و دیدن ها و احساسات و عواطف و سبک زندگی و مشغولیات غیر ضروری حذف شدن. این خلوت گزینی خودخواسته که میگم شاید برای همه مقدور نباشه ولی مفهوم خلوت گزینی لزوما به این معنی نیست که همش توی خونه یا اتاقت باشی. بلکه به این معنی هم میشه تمرینش کرد که یک اتاق از آن خود به قول ویرجینیا ولف و یا به قول مونتنی یه خلوتگاه پشت مغازه ات داشته باشی که بتونی زمانی رو با خودت سپری کنی. شخص من توی ۶ سال اخیر به صورت افراطی و تقریبا ۹۵ درصد از زمانم رو در خلوت گزینی مطلق سپری کردم. یعنی در ۶ سال اخیر، شاید میانگین در یک ماه، کمتر از ۴۸ ساعتش با انسان دیگه ای در یک اتاق بودم. چه دوست و رفیق چه هر کس دیگه ای. و ۲۸ روز رو در تنهایی مطلق بودم. ولی در کل این رو نه به کسی توصیه میکنم و نه برای همه مقدور و حتی مطلوب هست.

خلاصه که خلوت گزینی رو تمرین کنیم و اگر در خلوت خودمون اذیت میشیم اوکی هست. تمرینش کنیم. تجربه اش کنیم. این حوصله سر رفتن رو تجربه کنیم و در اون مکاشفه کنیم. مشاهده ش کنیم. از تاریکی ها و رنج هایی که برای سرپوش گذاشتن روشون و یا انکار کردنشون به خرید ها و معاشرت ها و حرف زدن ها و مشغولیت های غیر ضروری پناه میبریم، فرار نکنیم. به سمت تاریکی ها بریم و با خودمون رو به رو بشیم. قرار نیست همیشه در حال انجام کاری باشیم. قرار نیست همیشه در جمع باشیم و سرگرم باشیم. سرگرم شدن اسمش روی خودش هست. ما رو سرگرم میکنه که از واقعیت و تاریکی های درونمون و در واقع از خودمون دور بشیم. یه کمی هیچ کاری نکردن و تنها بودن و هیچی نگفتن و با خود مواجه شدن و مشاهده گری رو تمرین کنیم. مثلا در ماه یک روز رو هیچ کاری نکنیم به جز کارهای ضروری و اونها رو با حضور انجام بدیم. ماهی یک روز خلوت گزینی کنیم. حرف غیر ضروری نزنیم. ملاقات غیر ضروری نداشته باشیم. چیز غیر ضروری نخونیم و نبینیم و نشنویم. کار غیر ضروری نکنیم. چیز غیر ضروری نخوریم. اول کار شاید همه ی کارهایی که الان میکنیم رو ضروری بدوینم ولی کم کم، بعد از چند سال تمرین میفهمیم که تقریبا تمام کارهایی که در طول یک روز میکنیم غیر ضروری هست. و ما میدونیم که خواست و نیاز غیر ضروری یعنی رنج و درد غیر ضروری.

فقط این رو هم بگم که اینا توصیه های آموزشی نیست که همگی برید انجامش بدید. اینا روش های من هست. ممکنه مثلا برای یک فرد که با افسردگی یا حالا در یک شرایط خاص زندگی میکنه، ده دقیقه خلوت گزینی به مفهوم ایجاد تفکرات خودکشی باشه و پزشک برای این شخص تجویز کنه که در طول دوره ی درمان نباید اصلا تنها بمونه. پس این چیزهایی که میگم رو به عنوان راه درمان و راه حل و اینا نبینیم. اینا زندگی من هست. دارم براتون به صورت وراجی تعریف میکنم فقط. همین.

این داستان غیر ضروری ها رو میشه از جنبه های دیگه هم بسط داد و عمیقتر شد ولی فک کنم برای این اپیزود کافی هست و نمیخوام بیشتر از نیم ساعت بشه. فک کنم از این اپیزود میشه به عنوان یک کبریت استفاده کرد و چند ثانیه یک مسیری رو روشن کرد. روشن نگه داشتن و طی کردن ادامه ی مسیر به عهده ی خودمون هست.

****

این اپیزود هم تموم شد و در نهایت اینکه من محمد نورسی هستم و این پادکست نظرات شخصی خودم هست که با تجربه و کنجکاوی و مطالعه و اینا به دست اومده و هیچ ادعایی نسبت به درست بودنشون ندارم. از طرفی هم قصد آموزش چیزی رو ندارم. و اینم اضافه کنم که برای شنیدن مونوکست میتونید به وبسایت مونوکست دات نورسی دات آی آر و یا سایر پلتفورمها که لینکشون توی سایت و پیج اینستاگرامم هست مراجعه کنید.