شما به مونوکست گوش میدهید – پادکستی درباره ی خودم و برای خودم.
اپیزود هجدهم – در باب سرنوشت
مدت هاست دارم به این قضیه فکر میکنم که من کی هستم و چرا دارم این زندگی رو زندگی میکنم؟ این زندگی رو من ساختم یا به صورت اتفاقی به من داده شده؟ من کارگردان فیلم زندگیم هستم و یا بازیگرش؟ سناریو رو من مینویسم و انتخاب میکنم یا فقط در لحظه به من داده میشه و من فقط بازیش میکنم؟ آیا این من هستم که اتفاقات زندگیم رو آزادانه انتخاب میکنم یا این اتفاقات زندگی هست که من رو انتخاب میکنه؟ من چکاره ام؟ آیا میشه گفت که من هیچکاره هستم؟ من میدونم که اگر از بند بردگیِ بند و بارهام رها بشم میتونم آزادانه انتخاب کنم ولی در انتخاب بخش بزرگی از تاثیرگذارترین فاکتورهای زندگیم اصلا آزاد نبودم و انگار به صورت سرنوشتی به من داده شده. خب آیا این به این معنی هست که باید دست از توهم کارگردان بودن بردارم و فقط توی جریان سیال زندگی خودم رو رها کنم و نقشی که روی این صحنه ی تئاتر به من داده شده رو بازیگری کنم و یا اینکه باید با این سرنوشت بجنگم؟ با چه رویکرد و ابزاری باید بجنگم؟ با ذهن و بدن و توانایی های هوشی و حسی و شناختی ای که خودشون اتفاقی و توسط سرنوشتم به من داده شده؟ آیا این دفعه میشه اسم این کاری که میکنم رو کارگردانیِ زندگیِ خودم بذارم؟ یا شایدم اصلا باید دست از دست و پا زدن بردارم و فقط رها و شناور این نقشی که بهم داده شده رو بازی کنم؟
چیکار باید بکنم؟ اصلا باید کاری بکنم؟ امروز میخوایم در مورد این سوالها با محوریت سرنوشت صحبت کنیم.
****
من در مجموعه ای از اتفاقات که هیچ دخل و تصرفی درشون نداشتم زندگی کردم و میکنم و خواهم کرد. در یک سرنوشتی که بخش بزرگیش بر خلاف اسمش از سر و ابتدا نوشته نشده بلکه مجموعه ای از اتفاقات بی معنی و تصادفی و از پیش تعیین نشده ای بودن که من رو احاطه کردن و در نهایت من رو من کردن.
در قدم اول من بدون اینکه بخوام و انتخاب کرده باشم متولد شدم و هست شدم. و به صورت کاملا اتفاقی به صورت و فرم یک انسان و با ذهنی انسانی و در بندِ ذهن، در جهان پرتاب شدم و حواس پنجگانه ام گشوده شد به سمت جهان و سعی کردن جهان رو بشناسن و از اونجا به بعد ذهن من در بند کشیده شد بدون اینکه خودم بخوام و انتخابی کرده باشم. ذهن من به شکلی شکل گرفت که اصلا انتخاب من نبوده. بیاید از بدو تولد شروع کنیم و فرآیندی که شخص من طی کردم رو بررسی کنیم.
من متولد شدم. کشورم و شهرم و خانواده ام رو سرنوشت انتخاب کرد. یک سرنوشتِ از سر نوشته نشده و کاملا اتفاقی و بی معنی و بی هدف. زبان کُردی رو که جغرافیا تعیین کرده بود برام رو یاد گرفتم و در یک بستر فرهنگی و سنتی کاملا اتفاقی بزرگ شدم و ذهنم شکل گرفت. فرهنگ و نژاد و مذهب و وضعیت اقتصادی و سیاسی و اجتماعی خانواده و شهر و کشور و دوره ی تاریخی ای که توش به هستی پرتاب شدم از قبل انتخاب شده بود. اعضای خانواده و فامیل و دوست و آشناهایی داشتم که بین اونها و متاثر از اونها بزرگ شدم. افرادی که اونها هم عین خودم در یک بازی سرنوشتی و اتفاقی که متاثر از میلیون ها اتفاق سرنوشتی و بی معنا بود بودن. تا اینجا بخش بزرگی از ذهن من ساخته و به بند کشیده شد. یا مثلا به صورت اتفاقی همسایه هایی داشتیم و من همبازی های کودکیم رو کاملا اتفاقی و در یک جبر سرنوشتی، انتخاب کردم. بعد به صورت اتفاقی به مدرسه ای که به خاطر لوکیشن خونمون که باز هم انتخاب من نبوده فرستاده شدم و به صورت اتفاقی یک معلمی برای کلاس ما انتخاب شد و معلم من شد. هم شاگردیهایی داشتم که اونها هم باز همگی به صورت اتفاقی و جبر جغرافیایی و خیلی چیزهای دیگه افتاده بودن توی کلاس من و روز اولی که رفتم سر کلاس به صورت اتفاقی یک نیمکت رو انتخاب کردم و به صورت اتفاقی با دو نفر دیگه روی یک نیمکت نشستم. به صورت اتفاقی یک میزان مشخصی توانایی شناختی و حسی و ادراکی و هوشی داشتم که سر کلاس ازش استفاده کردم. و البته کلی چیزهای دیگه هم بود که باز هم به صورت سرنوشتی نداشتم. مثلا استعداد ورزشی نداشتم و زنگ ورزش جهنم من بود. هیچ تیمی من رو نمیکشید و همیشه معلم من رو که آخرین نفر مونده بودم، به زور به خورد یک تیمی میداد که من هم فوتبال بازی کنم. من دخل و تصرفی در میزان هوش، استعداد و سایر توانایی هام نداشتم. و بعد میزان علاقه ام به درس ها و مدرسه و چیزهایی که به من یاد داده میشد با توجه به بستر خانوادگی و ژنتیک مشخص شد و من به صورت اتفاقی از این سرنوشت تبعیت کردم و البته گاها نکردم. کتاب های درسی ای که به صورت اتفاقی توسط یک سری افراد که اونها هم در این کازینوی اتفاقات زندگی میکردن نوشته شده بود، به من تعلیم داده شد. به صورت اتفاقی از بچه هایی که به صورت اتفاقی در اطرافم بودم دوستانی رو انتخاب کردم و اونها روی من تاثیر گذاشتن. تمام این اتفاقات باعث شدن که من در اتفاقات رندوم بعدی زندگی انتخاب هایی بکنم. یعنی ذهن من و شخصیت و هویت و کاراکترِ من توسط همین اتفاقات سرنوشتی که ریشه در ژنتیک، بستر تاریخی و فرهنگی و جغرافیایی و زبانی و البته میلیون ها اتفاق دیگه که همزمان با زندگیِ من در حال رخ دادن بود و روی من حالا کم یا زیاد تاثیر مستقیم یا غیر مستقیم میذاشت شکل گرفت و تا همین ۷ ۸ سالگی بخش بزرگی از بند و بارهای ذهن من ساخته شد. بند و بارهایی که تقریبا تمام انتخاب های بعدیِ زندگیم رو تحت تاثیر میذاشتن. یعنی من فکر میکردم که خودم دارم انتخاب میکنم ولی در واقع تمام این اتفاقات سرنوشتیِ قبلی بودن که روش استدلال من برای یک انتخاب رو مشخص میکردن.
بعد به صورت کاملا اتفاقی از هزاران اتفاقی که میتونست حتی من رو بکشه زنده بیرون اومدم. مثلا خیلی اتفاقی هیچ کدوم از هم مدرسه ای هام بیماری کشنده ی واگیردار نگرفتن و یا اگر گرفتن، من ازشون نگرفتم. خیلی اتفاقی تا اون لحظه زلزله یا تصادف یا یک سلول سرطانی یا کلا هیچ اتفاق کشنده ای برام اتفاق نیوفتاد. در حالی که خیلی راحت میتونست اتفاق بیوفته. مثلا اگر اون سری که ۸ سالم بود و لبه ی یک جوبِ عمیق راه میرفتم و پام پیچ خورد و افتادم توی جوب، میتونست آخرین روز زندگیِ من باشه ولی خیلی اتفاقی سرم به لبه ی جوب نخورد و استخوان رانم خورد و مو برداشت. اتفاقاتی که اتفاقی اتفاق افتادن یا اتفاقی اتفاق نیوفتادن باعث شدن که من زنده بمونم و بعد از پشت سر گذاشتن میلیون ها اتفاق اتفاقیه دیگه به دبیرستان رسیدم و بعد رشته ی تحصیلیم رو به خاطر اینکه اتفاقات قبلی مثل توانایی ذهنی حل مسئله و علاقه ی اتفاقی به ریاضی و برادرهایی که هر دوتاشون ریاضی خونده بودن رفتم و ریاضی خوندم. شاید فکر میکردم که دارم انتخاب میکنم ولی در واقع داشتم خروجی تسلسل اتفاقات بی معنی قبلی رو انتخاب میکردم. بدون آگاهی داشتم به ظاهر آگاهانه چیزی که شانس و اتفاق برام مشخص کرده بود رو انتخاب میکردم. بعد اتفاقی روز کنکور سرما نخوردم و دل پیچه نداشتم و تونستم کنکور بدم ولی جالب اینجاست که خیلی اتفاقی صندلیم کنار پنجره بود و خیلی اتفاقی اون روز هم آفتاب بود و خیلی اتفاقی من با گرمای شدید سریع ضعف میکردم و خیلی اتفاقی روی درس شیمی به خاطر ضعفی که داشتم نتونستم درست عمل کنم. خیلی از سوالاتی که مشکوک بودم رو اتفاقی و شانسی جواب دادم و گند زدم. آیا سالها سر کلاس شیمی نشستن و صدها ساعت درس خوندن و تست زدن بود که رتبه و سرنوشت بقیه ی عمرم رو مشخص کرد یا یک اتفاق شانسی و رندم که صندلیم افتاد کنار پنجره و اون روز شانس من آفتابی بود و پنجره پرده نداشت؟ همین اتفاق و صدها اتفاق دیگه باعث شد که در نهایت به صورت خیلی اتفاقی فقط ۴۲۲ نفر از من توی کنکور بهتر عمل کرده باشن. افرادی که اونها هم حداقل ۱۸ سال تحت تاثیر اتفاقات شانسی و بی معنی و بی هدف بودن. به همین دلیل خیلی اتفاقی رتبه ی من ۴۲۳ شد و تعیین رشته کردم. رشته هایی که اصلا نمیدونستم چی هستند رو توی برگه ی تعیین رشته خیلی اتفاقی نوشتم و خیلی اتفاقی دیگران رشته ی من رو در اولویت های پایین تری نوشته بودن و در نهایت من این رشته رو قبول شدم. یعنی چقدر انتخاب رشته ی من توی رشته ای که قبول شدم تاثیر داشت، همونقدر هم انتخاب رشته ای که اون ۴۲۲ نفر دیگه انجام داده بودن هم تاثیر داشت. اگر دیگران به صورت اتفاقی علایق دیگه ای داشتن، خیلی اتفاقی ممکن بود من یه رشته ی دیگه در یک دانشگاه دیگه و یک شهر دیگه قبول بشم و کلا کل مسیر زندگیم عوض بشه. بعد من بعد از این همه اتفاقات اتفاقی رفتم و ۴.۵ سال یک رشته رو با یه سری هم کلاسی ها و اساتید اتفاقی خوندم.
یا مثلا علاقه ی من به موسیقی و تمام انتخاب هایی که در زندگیم با موضوعیت موسیقی انجام دادم و اتفاقا کل زندگیم رو هم از ۸ ۹ سالگی تا الان به نحوی تحت تاثیر گذاشته کاملا اتفاقی بوده. علاقه ی من به موسیقی و خلاقیت و هنر توی ژنهای من بوده احتمالا. بعد خیلی اتفاقی پدر من به رادیو گوش میداد و من خیلی اتفاقی موزیک های خارجی میشنیدم و خیلی اتفاقی وقتی ۸ سالم بود، توی یک ظهر جمعه یه ترک از مایکل جکسون پخش شد که خیلی اتفاقی منی که داشتم از وسط هال رد میشدم شنیدم و جذبش شدم و از بابام پرسیدم این صدای چی هست و گفت این گیتار الکتریک هست که میزنه و من با مفهوم ساز آشنا شدم و همین سیر اتفاقاتِ اتفاقی به جایی رسید که من ۳۳ سالگی کار و زندگی و شرکت و دوستان و همه چیزم رو رها کردم و مهاجرت کردم و رفتم و آکادمیک موسیقی خوندم و البته بعد از دو سال و به خاطر جنگ روسیه که اون هم باز خیلی اتفاقی بود، مجبور شدم درس رو رها کنم و برگردم. من کجای این داستانم؟ به هر کجایی از زندگیم که نگاه میکنم، شاید من انتخاب هایی کرده باشم، ولی علاوه بر بند و بارهایی که داشتم، اتفاقات بیرونی تاثیر خیلی بیشتری روی انتخاب من داشتن. و اینم میدونیم که بخش خیلی بزرگی از خودِ بند و بارهای ذهنم رو هم اتفاقات بیرونی که خودم انتخاب نکردم ساختن. تمام اتفاقاتی که اتفاقی توی مسیر زندگی من اتفاق افتادن.
به همین ترتیب میشه هر روز و هر لحظه از زندگی رو واکاوی کرد و شکافت و دید که در درون هر تصمیمی میلیون ها فاکتور اتفاقی وجود داره که من اصلا هیچ دخل و تصرفی توشون ندارم. اگر بخوام تمام اتفاقاتی که کاملا بی معنی و بی هدف بودن و من رو من کردن و این زندگی ای که تجربه کردم رو ساختن بنویسم باید ثانیه به ثانیه ی عمر تمام هستی که ۱۴ میلیارد سال هست رو به اضافه ی ثانیه به ثانیه ی عمر تمام حیوانات و انسان ها و درخت ها و سایر پدیده های هستی که در طول این زمان اومدن و رفتن رو بنویسم. همشون در زندگی الان من به صورت مستقیم یا غیر مستقیم یک تاثیری داشتن و البته ناگفته نماند که من هم روی این جهانِ اتفاقاتِ بی معنی و بی هدف تاثیر گذاشتم.
پس میشه گفت که شاید تصمیمات و انتخاب هایی گرفته باشم ولی سوال اینجاست که اتفاقاتی که دور و بر من افتادن چند درصد روی من و انتخاب هام تاثیر گذاشتن؟ یعنی علاوه بر اون خانواده و ژنتیک و توانایی ها و استعداد ها و کمبود ها و نقص های ژنتیکی و بستر تاریخی و فرهنگی و زبانی و اقتصادی و جغرافیایی و کلی چیزهای دیگه، اتفاقاتی که در لحظه و در کل جهان اتفاق افتادن چقدر روی من تاثیر گذاشتن؟ مثلا اینکه مدیر مدرسه تصمیم گرفت که آقای مرادپور رو معلم کلاس اول الف بکنه و من هم کاملا اتفاقی توی اون کلاس بودم چقدر روی زندگیِ الان من تاثیر گذاشت؟ یا اینکه مثلا ۱۱ سپتامبر یا زلزله ی بم یا اتفاقات بزرگی که در کل جهان اتفاق افتادن چقدر روی تصمیمات و کل زندگیِ من تاثیر گذاشتن؟ اینکه من ۶ سالگی پسر همسایه که همسن من بود رو دیدم که خیلی اتفاقی پاش به یه سنگی گیر کرد و خورد زمین و سرش شکافت و خون داشت کل صورتش رو قرمز میکرد و من از ترس چشام از حدقه زده بود بیرون روی امروزِ من که ۳۷ ۸ سالم هست چقدر تاثیر گذاشت؟ آیا اگه سال ۱۹۹۰ فلان زن و شوهر توی کشور اسپانیا سر اینکه خیلی اتفاقی غذا سوخته بود دعوا نمیکردن و بعد از هم جدا نمیشدن، ممکن نبود زندگیِ الان من یه جور دیگه باشه؟ منظورم اینه که کوچکترین اتفاقاتی که در هر کجای جهان و در هر ثانیه از این ۱۴ میلیارد سال به صورت اتفاقی افتاده، روی زندگیِ الان من تاثیر گذاشته. اتفاقاتی که اونها هم خودشون دقیقا متاثیر از تمام اتفاقاتِ ثانیه به ثانیه ی کل تاریخ هستی بودن. اگه یه کمی به این قضیه فکر کنیم میبینیم که انگار یک سیل بسیار عظیم از اتفاقات داره در طی میلیاردها سال اتفاق میوفته و به پیش میره که من فقط یک قطره از این سیل هستم که یک لحظه میام توی این سیل و بعد از یک ثانیه ناپدید میشم. به نظرتون این حضور و زندگیِ یک ثانیه ی منی که یک قطره هستم و در یک سیل افتادم، چقدر انتخابی هست؟ من دقیقا این وسط چه نقشی روی مسیرِ این سیل داشتم و دارم؟
****
تا همین الان فکر کنم عمق قضیه رو متوجه شده باشیم ولی اگه این موضوع رو از دید ژنتیکی بررسی کنیم میبینیم که اتفاقاتِ اتفاقی خیلی خیلی بیشتر از چیزی که فکر میکنیم روی ما تاثیر گذاشتن.
مثلا اینکه چه ژنهایی توی اون ۲۳ کروموزوم پدری که توی اسپرم هست و ۲۳ کروموزوم مادری که توی تخمک هست انتخاب میشه اتفاقی هست و اینکه کدوم یک از آلل ها غالب میشن و کدوم مغلوب میشن هم اتفاقی هست. یعنی اینکه من چه ژنهایی رو از سمت مادری و چه ژنهایی رو از سمت پدری به ارث ببرم یک اتفاق کاملا اتفاقی هست. اگر تعداد اسپرم ها و تعداد کروموزوم ها و ژن های مختلف و تعداد دفعات تلاشی که برای بارداری اتفاق افتاده رو در نظر بگیریم، این احتمال چیزی در حد یک در میلیون میلیون میلیون هست مثلا. یا شایدم بیشتر. تازه این فقط برای ژنهایی هست که از نسل اول منتقل میشه. اگه فقط چند نسل برگردیم عقب، احتمال اینکه ساختار ژنتیکیِ من و در نتیجه توانایی ها و استعدادها و سیم پیچیه مغزم و نواقص فیزیکی و ذهنیم به این شکلی که الان هست باشه، تقریبا صفر میشه. یعنی کلِ اون چیزی که به لحاظ ژنتیکی هستم، یک اتفاق اتفاقی هست از میلیارها میلیارد میلیارد میلیارد میلیارد اتفاقی که میتونست بیوفته. یعنی من از یک اتفاق به شدت غیر محتمل به وجود اومدم و دارم در بین سیلی از اتفاقاتی که خودم هیچ دخل و تصرفی توش ندارم زندگی میکنم.
****
بیاید یه سوال مطرح کنیم و روش یه کمی فکر کنیم. آیا میشه یک چیزِ مطلقا آزاد در هستی پیدا کرد که به هیچ چیز دیگه ای وابسته نباشه؟ به نظر شخص من که البته نتیجه ی همفکری با بزرگان فلسفه مثل اسپینوزا و شوپنهاور و لایبنیتس و خیلی های دیگه هست، هیچ چیز آزادی وجود نداره بلکه همه چیز به چیزهای دیگه وابسته ست. تصادف و اتفاق تصادفی امکان پذیر نیست. اون چیزی که به چشم ما به صورت یک انتخابِ مستقل یا تصادفی دیده میشه در واقع یک سیلِ از اتفاقات دیگه هست که منجر به بروز یک انتخاب یا اتفاق به ظاهر تصادفی میشه. هیچ دلیلی بی دلیل نیست. هیچ معلولی بدون علت نیست. پس همه چیز به هم ربط داره.
پس اگر متعصب نباشیم میبینیم که تمام اتفاقات زندگی ما رو سرنوشت مشخص میکنه. سرنوشتی که از سر نوشته نشده بلکه به عوامل مختلفی بستگی داره. اول چیزهایی که در کنترل ما نیستن، مثل ژنتیک و بستر تاریخی و فرهنگی و جغرافیایی و اقتصادی و اینا و بعد بند و بارهایی که در طول زندگی فردی و تکاملی و گله ای مون به دست اومده و سوم اینکه میلیارد ها اتفاقی که همین الان در جهان رخ داده و یا در حال رخ دادن هست. متعصب رو واسه این گفتم که ما معمولا برای شکستهامون این سرنوشت و شانس رو میبینیم ولی برای موفقیت هامون فقط خودمون و انتخابها و عملکرد خوب خودمون رو میبینیم.
****
حالا من با این داستان سرنوشت آشنا شدم. چه باید بکنم؟ اول اینکه من بر این قضیه آگاهم و میدونم که نتیجه ی تلاشهای من دست من نیست. پس در بند نتیجه ی عملکردهام نمیوفتم. از بند نتیجه گرایی خودم رو خلاص میکنم. یعنی شخص من سعی میکنم با تمامیت بیشترین تلاشم رو در همین لحظه انجام بدم و تا آخرین قطره از توش و توانم رو بذارم ولی میدونم نتیجه دست من نیست. هر چقدر هم تلاش کنم، در نهایت نتیجه متاثر از اون سه تا عامل اصلیه سرنوشتی هست. پس من رهای از نتیجه کارم رو میکنم، نتیجه هر چی شد شد. نکته ی بعدی اینه که وقتی نتیجه دست من نیست، پس چرا باید کاری رو بکنم که دوست ندارم و با هستیم و خود واقعی خودم در تضاد و مغایرت هست؟ یعنی سرنوشت و اتفاقات رو من نمیتونم مشخص کنم. آینده دست من نیست ولی الان و اکنون که دست منه. پس کاری رو میکنم که میخوام. کاری که با هستی و اگزیستانس خودم مطابقت داره. یعنی فعل من برای به دست آوردن نتیجه ای که دست من نیست نیست، بلکه به خاطر ذاتِ خودِ فعل هست که انجامش میدم. فعلی که از خودم نشات میگیره و رهای از بند و بار و همراستا با هستیِ خودم هست. تنها راه مقابله با سرنوشت همین هست. وگرنه ما اینجا و اکنون رو از دست میدیم به خاطر آینده ای که هیچیش معلوم نیست و دست ما هم نیست. حالا این قضیه به همین راحتی هم نیست ولی اینجا هم نمیشه کامل توضیح داد. نکته ی بعدی اینکه آگاه میشم بر اینکه درسته من اگه بر ذهن و بند و بارهام آگاه بشم میتونم آزادانه انتخاب کنم ولی اینم میدونم که این انتخاب ها و آزادی من در محدوده ی سرنوشتم هست. بخش بزرگی از سرنوشت رو نمیشه کاری کرد. ژنتیک و استعداد ها و تواناییهام رو کاریش نمیشه مثلا. پدر و مادر و فرهنگ و زبان مادریم رو کاریش نمیتونم بکنم. اینا در حیطه ی اختیار من نیستن. پس انتظاراتم از خودم، در حیطه ی همین محدودیت هام باید باشه. خواستن توانستن است رو میریزم دور. قانون راز و جذب رو میریزم دور. خیلی چیزها هست که من نمیتونم. حتی اگه با تمام وجود بخوام و با تمام وجود براش تلاش کنم هم نمیتونم. خودم رو تحت فشار نمیذارم. دست از سر خودم بر میدارم. آگاه میشم بر تواناییها و هستی خودم و اون رو در محدوده ی محدودیت های سرنوشتیم زیست میکنم. البته حالا گاها میشه این محدودیت ها رو تغییر هم داد. مثلا اگر پدر و مادرم و خانواده ام با هستی من مخالفت دارن، خب من میتونم خودم رو از بند نفش اجتماعی دختر یا پسر خانواده رها کنم و برم تنهایی و مستقل زندگی کنم. این رو اپیزود های قبلی گفتیم. یا محل زندگیم رو عوض کنم. ولی زبان مادریم رو نمیتونم عوض کنم. تاثیراتی که این اتفاقات سرنوشتی روی زندگیِ الان من گذاشتن رو در اکثر مواقع نمیشه کاریش کرد. خاطرات گذشته رو نمیشه پاک کرد. میشه پذیرفت و باهاش کنار اومد و یا از رواندرمانگر و اینها کمک گرفت ولی کامل پاک نمیشن. هستن ولی تاثیرشون کمتر میشه مثلا. یا مثلا میتونم ضعف ژنتیکی بدنیم رو با ورزش کردن و زندگی سالم یه کمی ارتقا بدم ولی نمیتونم ژن ریزش مو رو عوض کنم. پس تسلیمش میشم. شخصِ من ژن ریزش مو دارم و به زودی کچل میشم. و دارم میشم هم. حالا اگر نتونستم این بخش از سرنوشتم رو قبول کنم باز میشه مثلا با کاشت مو تا حدی ازش فراتر رفت ولی دربندش نمیوفتم. میپذیرمش. همینی که هست. سرنوشت کله ی من با کچلی گره خورده.
نتیجه ی دیگه ای که از این داستان سرنوشت میشه گرفت اینه که خودم رو نه در شکست هام و نه در موفقیت هام فاعل و عامل ۱۰۰ در ۱۰۰ نمیدونم. وقتی به یک موفقیتی میرسم شانسها و اتفاقات سرنوشتی ای که توی این موفقیت بوده رو هم میبینم و اینقدر به ایگوم خوراک نمیدم که من آدم خفن و موفق و اینایی هستم. میدونم بخش بزرگیش شانسی و اتفاقی بوده. واسه شکست هم همینه. بعد از شکست اینقدر نمیزنم توی سر خودم و خودم رو تخریب نمیکنم. همیشه یک سری عواملی هست که دست من نیست. من موزیسین نشدم چرا که از همون بچگی و حتی ژنتیکی اتفاقات سرنوشتی ای افتاد که سنگ شدن برای جلوی پام. و من نتونستم رد بشم. بی تاثیر نبودم ولی عامل و دلیل صد درصدیِ عدم موفقیتم هم نبودم. خودخوری میکنم گاها ولی وقتی به این داستان های سرنوشتی فکر میکنم، خودم رو بیشتر درک میکنم و با خودم بیشتر همدلی میکنم.
خلاصه اینکه حتی اگر ۱۰۰ در ۱۰۰ از بند بردگیها و بند و بارهامون هم رها بشیم، باز هم به آزادیِ مطلق نمیرسیم. من هر کاری رو نمیتونم بکنم. من محدود به سرنوشتم هستم. سرنوشتی که تا بن استخوانم روی تصمیم گیریهام تاثیر میذاره. تغییراتی که من میتونم توی سرنوشتم بدم خیلی کمه. بخش بزرگیش تا قبل از ۱۸ سالگی شکل گرفته. نمیگم وا میدم ولی باهاش نمیجنگم. با سرنوشتم دوست میشم. سرنوشتم رو بازی میکنم. نقشی که بهم داده شده رو روی این صحنه ی تیاتر بازی میکنم. آگاهانه و نه در نقش قربانی و بدبخت و مفلوک. مثلا حتی اگر نقش من یک گدا یا کارتون خواب هست، میپذیرم و کارتون خواب بودنم رو بازی میکنم ولی ممکنه توی همین کارتون خواب بازی، از گدا به شاه تبدیل بشم. یعنی دست از تلاش و زیستن هستی خودم بر نمیدارم و قربانی نقش اولیه ام هم نمیشم. همون نقش سرنوشتی ای که بهم داده شده رو با تمامیت زندگی میکنم. هر چی شد شد. همیشه باید گوشه ی ذهنم باشه که فقط اینجا و اکنون دست من هست و اونم در محدوده ی محدودیت های سرنوشتی ای که داشتم. اینکه بعدا چی میشه رو هیچکی نمیدونه. اصلا شاید بعدنی در کار نباشه. پس من، نقش الانم رو با توجه به هستی و خودِ واقعیِ خودم که رهای از بند و بار هست، با تمامیت و در اینجا و اکنون زیست میکنم. این تنها انتظاری هست که میتونم از خودم داشته باشم. نتیجه رو اصلا نمیشه پیش بینی کرد. پس من زندگی میکنم، هر چی پیش آید، خوش آید. اصلا هر چه پیش آید دست من نیست، و وقتی پیش اومد، من در اون لحظه تصمیم میگیرم که با اون اتفاق چیکار کنم. این اتفاق فقط میتونه نقشم رو روی صحنه ی تئاتر عوض کنه یا شایدم کلا نقشم رو ازم گرفت و تئاتر برای من تموم شد و مردم. خب چیکار کنم. کاریش نمیشه کرد. هر چی پیش میاد، بگو بیاد. مشکلی نداریم. اگر من بازیگرِ خوبی باشم، هر نقشی رو خوب میتونم بازی کنم. چه شاه، چه گدا. البته اینجا کلمه ی “خوب” رو نباید لذت گرایانه و احساسی و عاطفی و هیجانی و زیبایی شناسانه فهمید. باید عبارت “هر نقشی بهم بدن رو خوب بازی میکنم” رو هستی محورانه و اینجا و اکنونی و آگاهانه و شورمندانه درکش کرد.
****
این اپیزود رو اولش که نوشتم چیزی نزدیک به دو برابر این مقدار بود که فکر کردم خسته کننده میشه واسه همین هی چلوندمش تا رسید به این مقداری که الان شنیدید. امیدوارم پیوستگیِ موضوعیش رو از دست نداده باشه و قابل درک بوده باشه و حداقل تونسته باشه سوال و شک رو در مخاطب ایجاد کنه. سوالی در موردش داشتید حتما توی دایرکت یا کامنت بپرسید. در نهایت اینکه من محمد نورسی هستم و این پادکست نظرات شخصی خودم هست که با تجربه و کنجکاوی و مطالعه و اینا به دست اومده و هیچ ادعایی نسبت به درست بودنشون ندارم. از طرفی هم قصد آموزش چیزی رو ندارم. و اینم اضافه کنم که برای شنیدن مونوکست میتونید به وبسایت مونوکست دات نورسی دات آی آر و یا سایر پلتفورمها که لینکشون توی سایت و پیج اینستاگرامم هست مراجعه کنید.